ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
سلام رفقا ...
یادم هست چند سال پیش ـ چهار یا پنج سال ـ در کلاسهای دفاع شخصی شرکت داشتم. (غرض این نیست ک بگم من جکی چان یا بروسلی هستم و اینجا خشم اژدها، نخیر، بلکه مقصود چیز دیگری هس ک در ادامه میآد) کلاسها دو ساعته بود و هفتهای دو جلسه. محرک و باعث و بانی رفتن من ب این جلسات هم عکسهایی بود ک تو آلبوم خانوادگیمون داریم و متعلق هس ب پدرم ک ضربات و حرکتهاشون ب نحوهی خیلی زیبایی ثبت و موندگار شده و من هم همون جلسه اول وقتی لباس رزمی ب تن کردم گفتم میرم وسط و ی غوووووووووودایی میگم و میپرم و ...
ولی وقتی ب روال جلسات عادت کردم ک استاد و شاگرد 10 ساله و 10 روزه همشون بایستی در اول نیم ساعت بدوند. بعد ی ربع حرکات سنگین و بعد کشش داشته باشن. کششی ک مشخص میشد استاد و شاگرد فرقشون کجاست. یکی پاهاش 360 درجه باز میشد (همون 180 خودمون) و یکی هم مث من بعد چند ها جلسه ب زور میتونستم خودم رو شبیه کنم ب اونها و نمیشد کامل پاها رو باز کرد. بعد هم شروع میکردیم ب آموختن ضربات جدید ک استاد برای محکم کردن بدن شاگردها از هر ضربهای روی اونها استفاده میکردن. و در آخر جلسه حرکات نرم و سبک ک بدن خاملاماسین.
مقصود و منظور از همهی اینها رسیدن ب نکتهای بود ک اینجا عرض میکنم. در آخر جلسه استاد میگفتن ب پشت دراز بکشید، دستها رو باز کنید، چشمها رو ببندید و فکرتون رو خالی کنید. ب هیچ چیز فکر نکنید. اون پنج یا شش دیقهای ک دراز میکشیدیم هم روح و هم بدن و هم فکر جوری راحت و آسوده میشد ک میگفتی ای کاش کل جلسه همین یک تمرین رو انجام بدی. تمرینی ک ب مرور در اون میتونستی آرامش بهتر و بیشتری کسب کنی.
گاهی وقتها اونقدر سرعت زندگیهامون و گذشت ثانیهها سرعت میگیره ک واقعن نمیشه ادامه داد. دل ب کوه بزنی دل ب صحرا و دریا و هر کجایی ک میشد آسوده بود. و فقط برای خودت باشی ...
گاهی وقتها ب قول رضا صادقی باسیتی فریاد بزنی و بگی "وایسا دنیا من میخوام پیاده شم ..."
گاهی وقتها اونقدر غرق میشیم ک نمیدونیم ب قول یکی از فصلهای بیست گفتار _ البته با لحن بنده ـ این دنیا برای چی هست. با همه چیزهایی ک درش وجود داره. عشق ب دوست. عشق ب زندگی، خانواده، هوسها، لذتها، از خوردن و نوشیدن تا هر جایی ک میتونید تصور کنید. از سنگ تا ابر، از دهلی تا کربلا، از نماز تا غذا، همه و همه برای چی هستن.
گاهی وقتها چیزی مث دراز کشیدن لازم هس و بستن چشم و ب هیچ فکر نکردن، چیزی مث گفتن وایسا دنیا، چیزی مث دل زدن ب دریا و صحرا و کوه و دشت، چیزی مث نزدیکتر از رگ گردن، چیزی مث همین حوالی ...
مث الله ...
فقط کافی هس دست ب آب ببریم، ب سمتش بایستایم و بگوییم اللهاکبر ...
والعاقبه للمتقین
اربعین 93
حاجی
گاهی بعضی جملات و حرفها برای همیشه در ذهن و قلبات حک میشوند. چندین بار هم ک بنویسی باز هم میخواهی بهانهای داشته باشی برای دوباره نگاشتن آن. این برای بالایی ...
میگفت: "ک با رفیقم شب عاشورا نشسته بودم. اخبار 20:30 گفت ک زائران کربلا میتوانند ب راحتی از مرز عبور کنند. رفیقم گفت بریم. گفت گفتم کجا؟ گفت کربلا.
دو روز در مهران علاف شدیم. هرکاری کردیم ویزا حل نشد. مجبور شدیم 350 کیلومتر برگردیم و ویزا بگیریم. گرفتیم و برگشتیم. مرز مهر را ک آن پایین زد در دلم غوغا شد. و سوم آقا کربلا بودیم ..."
جوری تعریف میکرد ک انگار همین بغل گوشمان رفته. راحت. با خودم گفتم روسیاهی ک شاخ و دم نمیشناسد. واگرنه ک اگر دعوت شده بودی ...
بسیجی عاشق کربلاست و کربلا را تو مپندار که شهری است در میان شهرها و نامی است در میان نامها. نه، کربلا حرم حق است و هیچکس را جز یاران امام حسین (ع) راهی به سوی حقیقت نیست.
کربلا، ما را نیز در خیل کربلاییان بپذیر. ما میآییم تا بر خاک تو بوسه زنیم و آنگاه روانهی دیار قدس شویم.
هر حال اربعین است و پای پیاده تا کربلا و خوش ب حال آنهایی ک دعوت شدهاند ...
خدا را شکر من هم کسی را پیدا کردم ک برایم دعا کند و اربعین چند قدم از طرف من قدم بزند در راه حسین (ع). من روسیاه ب این هم راضی میشود.
محسن (خادمالشهداء) راهی کربلاست ...