سفیـــــد

سفیـــــد

عمار امام خامنه‌ای
سفیـــــد

سفیـــــد

عمار امام خامنه‌ای



ساعت ی ربع مونده ب ده ساعت حرکت قطارمون بود. قرار بود حمید از فرودگاه خودش بیاد. من و محسن هم از این سمت خودمون یاواش یاواش بریم. هشت شب بود، نهار و ناماز و شام رو یکی کردیم و راه افتادیم. نمی گم تو راه چ آجیل بازی ها ک نکردیم، ی راهنمایی رانندگی دنبال مون بودن. 



ـ الو ...

ـ سلام حمید داداش، هارداسان؟

ـ نامازخانا، نامازیمی گیلیم گلیم داا ...

ـ هاطرف دسن؟ بیز گلاخ اورا، بیز راه آهنیین قاباغیندایوخ ...

ـ دایانون گلدیم ...


حمید رو یافتیم. شام نخورده بود، رفتیم شام خوردیم، خوردش. شام خوردش. بیر تیکه چورح. قوری چورح خودشم. القصه مشغولیت خردیم واسه تو راه. آجیل مشکل گشا و میوه و سبزی و نون و کره مربا و غیره، آخه تو راه بی کار بودیم و راه دراز ...


سرمون گرم محتویات شیکم بود و داشتیم موارد رو حل می کردیم ک تو راه خدایی ناکرده گشنه نمونیم ک گفتن قطار تهران مشهد داره راه می افته. ی نیگاه بینمون رد و بدل شد. الان قطار راه افتاده ما سه نفر داریم دنبال اش می دویم. من رسیدم قطار، ساکم رو انداختم بالا و ب سختی خودم رو کشیدم بالا، نوبت محسن بود، گفتم محسن ساکت رو بنداز، انداخت و دستش رو گرفتم، کشیدم بالا، بعد نوبت حمید بود. کیف رو انداخت ولی سرعت قطار زیاد شده بود و حمید هم سنگین وزن، ب سختی دستش رو با محسن گرفتیم داریم می کشیم بالا ک یهووو محسن گف حاجیییییی ...


ی نیگاه این ور ی نیگاه اون ور دیدم حمید و محسن دارن نیگام می کنن، ک ای بابا زود باش دیرمون شده آخه، هیچی دیگه سوار قطار شدیم ...


چیز زیادی از قطار نگم بهتر هس، مسئول واگن هم آذری بود وقتی فهمید بچه تبریزیم دیگه خدمات چای شروع شد، خودشم مثل ما چایی خوریش خوب بود. ی کوپه دربست گرفته بودیم ک راحت باشیم. تا یکم مونده ب نماز صبح گفتیم و خندیدیم فقط نمی دونم چرا هوای کوپه مون این قدر سرد بود. خیلی هاااااا. نمی دونم در باز بود، پنجره باز بود ...


هر حال رسیدیم مشهد آقام رضا ...


تیم آشپزی کاروان رسیده بود. فک می کردیم ی لشکر آدم می فرستن دنبالمون ولی از دیشب ک راه افتاده بودیم ی نفر زنگ نزد مردید، زنده اید، می آید، کجایید ...


هر حال تیم آشپزی ب استعداد یک نفر آش پاز، یک نفر یرلما دوریان و یک نفر مسئول یرلما دوریان رسیدیم منزل گاه چیان.


و سکان آشپاز خانا رو در دستان با کفایت همون اله او قرار دادیم. دیگه نوشتیم ولی تف ب ریا. خواهش می کنم دوستان ب خاطر غذاهای درجه عالی و یک ازمون تشکر نکنن. خودمون می دونیم چ غذاهایی پختیم، حالا بماند ...


روز اول مشهد فقط تویوخ پاک کردیم. هر چی فیلم و عکس هم هس مربوط ب تویوخ از اون روز مونده. بعضی ها کله داشتن، بعضی ها نداشتن، بعضی ها ...


اوهووووم، اسرار آشپاز خانه هس، نباید لو داد. تویوخ ها کاملا بهداشتی و استریلیییییزهیاسونیشن و غیره بودن ...


حالا از این جا ب بعد رو قسمت بندی می کنم ...


1. اواخر اردو بعد تهیه شام، قرار شد تیم آشپاز خانا ک دو نفر یعنی حسن و علی فرزین اضافه شده بود بهش بریم حرم. رفتم اتاق پروب، لباس های آشپازخانا رو عوض کنم، اومدم پاااییین دیدم ای بابا جنگ در گرفته بین گروه منافقین(گروه ممد تخریبچی) و گروه آشپزخانا (حمید آرپی جی) زود جبهه بندی کردم و چن تا قیرمزی ساری و آغ دمپایا برداشتم و حمله. این وسط ها دیگه چیزی گیرم نیومد برداشتم سوپورجه رو انداختم، گروه منافقین مزدور داخل آشپزخانا گارد گرفته بودن و از انواع سلاح های شیمیایی و میکروبی بهره می بردن، دسترسی ب آب هم ک شیلنگ اش تا وسط اتاق ها می اومد هم از نامردی هاشون بود ولی ب قول رحمتیخ امام منافقین هیچ غلطی نمی توانن بکنن. نمی دونم این سوپورجه رو کجا انداختم ک صدای مهیب قابلاما با تشت و لیین و سوماخپالان و ... کل ساختمون رو برداشت. اونایی ک دیدن می گفتن ده تا قابلاما رفت هوا، دوازده تا سوماخپالان اومد پایین. خادم حسنیه داشت دنبال مسبب و مسببین اصلی فتنه می گشت.


من! اصلا اونجا بودم. می کی ام؟ شوما کی هستی؟ این محسن کجاس؟


حمید ی تشت پر آب کرد آورد گذاشت دم در ک ...


ممد تخریبچی ی دفه از فراز پنجره آشپاز خانا نیگاه می کرد. هی من از این ور دارم ب روی تخریب چی می خندم ک شک نکنه، از اون ور هم ب حمید ایما و اشاره ک ممد اینجاس و آب رو بریز. هیچی عجله کرد و قبل این ک در پنجره رو باز کنه آب رو ریخت ولی با این همه ممد ی دو متری رف بالا اومد پایین. ب چارا گوخموشودی ...


القصه الان اومدیم بیرون وسطای کوچه داریم یاواش یاواش می ریم سمت حرم ک دیدم گروه منافقین ب سرکردگی ممد تخریب چی افتادن پی مون، یکی با شلوارک یکی با شلوار کردی یکی با ...، (حالا بماند) نگو ضربات مهیب بوده می خوان عوض آچالار. حالا این وسط هم از ترس جان و از طرفی از ترس آبروشون(آخه خیلی بی فرهنگ بودن) فرار می کنم. رسیدیم سر کوچه.


نگو این علی فرزین می ره سر کوچه ی کنار می ایسته. ما فقط دیدیم ممد تخریب چی رف هوا اومدم پایین. بعدش علی تعریف می کرد تو مسیر فکر انتقام بودم ک یهو ب کلم زد برم پشت دیوار. هیچی خزیدم پشت دیوار. یهو ممد اومد. پریدم بیرون و پیییییییییییییخخخخخخخخخخخخخ


ممد رف هوا اومد پایین. بعد ها فهمیدیم. (ببخشین ممدجونم اسرار هس نبایستی بگم ...)


2. اینجا ی پارانتز باز کنم راجع ب علی. (همون علی فرزین خودمون) فقط ی نمونه می گم. این علی آآآآآ مسئول کلید بود. یعنی کلید دار بود. الان شب رو نخوابیدیم تا صب نشستیم واسه نهار فردا کار کردیم. بعد گفتیم بریم حرم و بیایم یعنی ساعت 5 و خورده ای صب برسیم منزل و استراحت کنیم. این علی نمی دونم چی بود کلید رو می بست ب بند شلوارش. یعنی عالمی بود. می گفتم چرا می بندی اونجا. مگه پیرمردی. می گفت جیبام سوراخ هس. این پیرزن ها پولاشون رو می بندن ب روسری شون. اینم می بست ب بند شلوارش. 


القصه داریم از حرم بر می گردیم. خودمون تیم آشپزخانا رو قوناخ کردیم ب شیرکاکائو و شیر عسل. داریم آسته آسته می آییم. من خودم اونقدر خسته ام ک فقط دارم تو ذهنم تداعی می کنم الان می رسیم ب اتاق و می خوابم. یهو علی گف کلید گم شده. یعنی حمید رو پیچاخ می زدی قان نمی اومد. من خودم. موندم بخندم گریه کنم. از بی خوابی دارم می میرم. 


هیچی دیگه زنگیدم ب محسن( عقب تر از ما بودن اونا) گفتم ک تو راه دنبال کلید باشید. هش زاد پیدا نشد. نمی دونم چی کار کرد از کجا رفت آورد، اومد در اتاق رو باز کرد ...


این فقط یکی از اعضای تیم آشپازخانا بودش هاااااا ...


این خاطره مال شب اول هس ...


3. بعله قسمت دوم ی جوری پارانتز بود. می گفتم بعد حمله ناکام موشکی رژیم سفاک منافقین راهی حرم شدیم. اول برای سلامتی و بازگشت این کافران ب دین مبین آشپازخانا دعا و توسل کردیم.


بعد ی اتاق جنگ تشکیل دادیم. بعد فک کردیم کجا جلسه رو برگزار کنیم گفتیم لوبیایکی هس چیه؟ فتح ال لکی هس؟ آهان نخودکی ...


رفتیم سر قبر مشجع و نورانی نخودکی. پیشنهادش رو ب نظرتون کی داد؟


الف. حمید آرپی جی زن

ب. حاجی

ج. آمحسن خادم الشهدائی

د. علی کلید دار 

ه. حسن عمی


خودتون حدس بزنید دیگه ...


تو فوتبال داد می زنن ( وقتی ی گل جلو هستید) می گن ما منتظر دومی هستیم ...


من چیزی گفتم. ن وژدانا من چیزی گفتم. اصلا من کی ام؟ اونجا کجا بود ...



4. بعله جلسه تشکیل شد. ی فکرایی اساسی ب ذهنمون رسید نگو. یکی از خادمین شهداء با خودش گاز فلفل داشت( از این اشک آورآآآآآآآ) تو جلسه تصویب شد دو تا اسپری اوجوزلی بخریم با دو تا فندک. فندک! آره دیگه. باهاش آتیش روشن می کنن. بعد دوباره آتیش روشن می کنن. مگه کارای دیگه هم باید بکنن با فندک.


داریم از حرم می زنیم بیرون. دیدم دسته ای از منافقین دارن مشرف می شن حرم. گفتیم چ خبر. گفتن ما با شما بیعت کردیم. گفتم ممد چی پس. گفتن وقتی داشتیم می اومدیم ممد می گفتیم نامردا هااا منو تنها نذارید ...


تو فیلم ها دیدن پلیس ها می ریزن ی خونه. دقیقا اونجوری. دو تا از بالا دوتا از پایین. اومدیم دیدم فرمانده جونمون از نترسیش، از مردانگی اش، از بزرگ واری اش، از غیرتش رفته زیر پتو و مثلا خوابیده. یعنی دلمون رحم اومد. خدایا اااااا آخه جنگ درست حسابی راه بنداز خب. اینم شد حریف و مخالف آخه.



5. این وسط یهووو این بیر الله بنده سی رسید. دید یکی مون با اشک آور، دو تامون هم با اسپری و فندک، دوتا هم با آب و دمپایی وایسادیم بالا سر فرمانده. 


ی جوری فرار کرد ک جون فرمانده سهله. هش زاد داااا. ساتدی ...


حمید تعریف می کنه. الان فرار کرده رفته طبقه بالا. او میگه من باهاش کاری نداشتم ولی دیدم فرار کرد جری شدم. هش زاد. می گف الان بچه ها خوابیدن، چراغ ها خاموش. امیرحسن از جلو داره می دوه. نمی دونم کجاهاشون. یکی پاش، یکی شیکمش، یکی نم هاراش رو آیاخلاماخ می کرد ...


حمید می گه وایساده بودم ب صدای ملت می خندیدم.


ـ اوووووووووخخخخخخخخخخ

ـ آآآآآآآآآییییییییییییی

ـ دووووووووووووووووووووود

ـ دووود دودددد

ـ ایوااااااییییی مامان


بعد امیرحسن رفته پشت ستون ک یهو پاش لیز می خوره سرش می خوره ب میز.


داااااااااانگ


بقیش رو تو دوتا قسمت تعریف می کنم. 


از نگاه حمید:


دیدم افتاد زمین. رفتم بالا سر قربانی. فندک رو زدم، اسپری رو زدم و خییییییییییششششش


از نگاه امیرحسن:


سرم خورد ب میز. دیگه نفهمیدم چی شد. یدفه دیدم حمید وایساد بالا سرم. انگار ن انگار ک سرم خورده ب مسز. با آرامش خواصی فندک رو زد و ...


چ بگم بهتون. اتاق بالا ک بوی کباب می داد. این از این


امیرحسن هم ریش هاش آنکادر شده بود از بووووغازش ...


6.


تو مسیر برگشت ...


بی کار بودیم. گفتیم چی کار کنیم. چ کار نکنیم؟


اسپری و گاز اشک آور رو برداشتیم و حمله کردیم ب ساختمون فرماندهی منافقین. خیلی ضعیف وارد عمل شدن. 


دو تا آب هم خالی کردیم سرشون و اومدیم ... 


حالا هی نشستیم داریم می گیم بابام جان حمله کنید دیگه ...



محسن رو تهران پیاده کردیم. دوربین رو گرفتم داریم با حمید نیگاه می کنیم ب فیلم هاااا. این ممد تخریب چی منافق گفت چرا بیرون وایسادین. برین داخل و راحت بشینین و نیگاه کنین. نگو نقشه داشتن. اونم کجا. ده دیقه مونده ب راه آهن تبریز. 


یواشکی خودش اکیل دی ...


داریم شیرین نیگاه می کنیم. یهو تشت آب رو رومون آوردن پایین. اونم چ آبی. پر ریکا و کف دار. دوربین ک رف ب فنا(درست شد هااا بعداا)


نگو نقشه کشیدن. برداشتن کیف هاشون رو بردن واگن آخر. کوپه شون خالی خالی. این وسط علی خیس آب شده بود. 


این علی رفته آبلیمو خریده، می گه خالی می کنم روشون. 


ب ی نحوی کشیدیم این ور ک ای بابا ...


اومدم پایین. نمی دونید چقد خندیدم. کسایی ک آب ریخته بودن جوری داشتن فرار می کردم. می گم بابام جان کاری نداریم ولی دیگه ...



7. 


این مشهد شاخ سی هاش با شمشیر بود آخه. رفتیم شب اول گرفتیم و داریم می ریم. این علی هم وایساده کنار من. ی بار کم مونده بود پااام بره. ی بار چشم در بیاد. ممد می گف یکی از بچه خورده بهش. اگه تا عاشورا می موندیم یکی دوتا جنازه تحویل می دادیم ...



در پایان چن تا عکس تو ادامه می ذارم برید ببینید ...



می گن سفر آداما رو بهتر ب هم می شناسونه، این رو درک کردم ...

این سفر واقعا بهم چسبید. با این ک زیاد استراحت نکردم و کم مشرف ب حرم شدم ولی خ چسبید ...

 

ادامه مطلب ...

خانه خراب توام یا ارباب ...



اگر می‏خواهیم‏ به خودمان ارزش بدهیم، اگر می‏خواهیم به عزاداری حسین بن علی ارزش‏ بدهیم، باید فکر کنیم که اگر حسین بن علی امروز بود و خودش می‏گفت برای‏ من عزاداری کنید، می‏گفت چه شعاری بدهید؟ 

آیا می‏گفت بخوانید: "نوجوان اکبر من" یا می‏گفت بگوئید: "زینب مضطرم الوداع، الوداع"؟! 

چیزهایی که من (امام حسین) در عمرم هرگز به اینجور شعارهای پست و کثیف ذلت آور تن ندادم و یک کلمه از این حرفها نگفتم. اگر حسین بن‏ علی بود می‏گفت اگر می‏خواهی برای من عزاداری کنی، 

برای من سینه و زنجیر بزنی ...

شعار امروز تو باید فلسطین باشد

شمر امروز موشه دایان است. شمر هزار و سیصد سال پیش مرد، شمر امروز را بشناس. 

امروز باید در و دیوار این شهر با شعار فلسطین تکان می‏خورد.

شهید مرتضی مطهری


حاجی: این عکسم ک ...


داااش ابرام






وقتی بچه ها رفتند، آمدم پیش ابراهیم ...

هنوز متوجه حضور من نشده بود، توی حال خودش بود. با تعجب دیدم هرچند لحظه سوزنی را به صورتش و به پشت پلک چشمش می زند،

یکدفعه با تعجب گفتم: "چیکار می کنی داش ابرام؟" 

تازه متوجه حضور من شده بود. جا خورد و برگشت گفت: "هیچی چیزی نشده."

اصرار کردم که باید بگی جون من ...

 مکثی کرد و گفت: "سزای کسی که چشمش به نامحرم بیفته همینه."

آن موقع نفهمیدم چه می گوید. بعدها در تاریخ بزرگان خواندم دیدم  آنها برای جلوگیری از آلوده شدن به گناه خودشان را تنبیه می کنند.

 از صفات دیگرش این بود که اگر می خواست با زنی نامحرم حتی از بستگان صحبت کند، به هیچ وجه سرش را بالا نمی آورد. به قول دوستانش: "ابراهیم به زن نامحرم آلرژی داشت!"

شادی روحشون صلوات ...


حاجی: حاج ابرام رو آمحسن بهم معرفی کرد. ی مطلب هم ک توی وبلاگ خودش زده بود. این مطلب عجیب تو فک برد من رو ک ما کجا و داااش ابرام کجا؟ یعنی تا کجاها حواسشون بوده ...


الهی من لی غیرک ...