سفیـــــد

سفیـــــد

عمار امام خامنه‌ای
سفیـــــد

سفیـــــد

عمار امام خامنه‌ای

سلام علیکم رفقا ...

خیلی ممنون از همه دوستانی ک ب حاجی و وبلاگ سفید لطف داشتند و از نقاط دور و نزدیک او رو مورد عنایت و تفقد قرار دادند، خدا ایشالله روزی همه دوستان هم قرار بده، زیارت آقا امام رضا رو و هم زیارت آقا امام حسین و قبر شش گوشه اون وجود نازنین رو و حرم حضرت ابالفضل رو ...

جا داره ک در اینجا و در این فرصت مغتنم از پدر و مادر خودم تشکر بکنم ک تو این سالها مشوق اصلی من بودن و اونها بودن ک من رو تا اینجا راهنمایی کردن، از استاد خوبم تشکر می کنم و این مدال رو تقدیم می کنم ب ... (ببخشد جو گیر شدم خب، ی چند سال بود می خواستم ی همچین چیزی بگم ولی ...)

کجا بودم؟؟؟

آهان بحث تشکر از دوستان بود، هر حال من ب نیابت از همه دوستانی ک ب هر صورت التماس دعا کرده بودن ب آقا عرض ارادت خالصانه شون رو رسوندم، انشاءلله ک مورد قبول حق تعالی و حضرت امام رضا(ع) قرار گرفته باشه، فقط ی بحثی ک مطرح بود این هس ک دوستان توجه داشته باشن، بنده هر چ شرط بلاغ هس می گم حالا خودتون می دونید. مثالا عرض می کنم، یکی از دوستان ک طی تماس تلفنی متوجه شدم سرماخوردگی شدید دارند بنده دعا کردم اییشون رو ولی تاریخ نشون داده ک اگه این فرد با سرطان خون مرد خداش رو شکر کنه چون ب مرگ راحت و سبکی مرده، یا دوستانی ک حرم خواسته بودن اگه تا دوازده سال بعد نرفتن حرم ب من مربوط نیس هاااا همین اول بگم .... دعای حاجی در حق مومنین دقیقا اینجوری جواب می ده ...

حالا ...

دوستان اگه دقت کرده باشن ی چند مدت بود ک دیگه قلم حاجی کار نمی کرد، یعنی نمی نوشت. حالا تو این مجال و سخن(عجب متن ادبی داره می شه هاااااا) می خوام براتون تشرح کنم اتفاقاتی رو ک باعث این کار شد ...

تو چند بند می آرم ...

اول ...

اگه خاطر مبارک باشه ی چند وقت پیش، تخریب چی جان "20 رمضان" بود دیگه؟ آهان از بیرالله بنده سی بایستی می پرسیدم، نه ولی "20 رمضان" نبود قبل اش بود، مراسم افطاری رو می گم. ولی آ.تخریب چی من یادم رفته "20 رمضان" چی شد؟

بعله عرض می کردم خدمت تون ی مراسم افطاری ک گرفتیم و بنده ی سری حقایق سازمان جاسوسی CIA رو در وبلاگم انتشار دادم ک توسط بچه های بالا مورد تعقیب و گریز قرار گرفتم و بعد از ساعت ها گریز و تعقیب توسط چنگال صهیونیسم بین المللی ربوده شده و تا مدت ها ملت ک سهل هس خودم از خودم خبر نداشتم، الانم ک دارم این رو می نویسم چون از حوزه استحفاظی و "سطح شهر تبریز" دور شدم و سلاح های شیمیایی و میکروبی اثر ندارد با دل و جرئت فراوان دارم اسناد محرمانه و طبقه بندی شده رو در اختیارتون قرار می دم، امید است مورد عنایت حضرت باری تعالی قرار گیرد ...

منظورم از آوردن متن بالا این بود ک بدونید حاجی چ روزگار سختی رو پشت سر گذاشته و ی چشم زهری ازش گرفته بودن ک ...

دوم ...

اجاز بدید قسمت دوم رو با یک مثال آغاز کنم ...

نمی دونم تو محله شما این موردی ک عرض می کنم وجود داره یا نه ولی شماها یادتون نمی آد خودم هم یادم نمی آد ولی زمون های قدیم تو محله ها مغازه هایی بود ک همه چی می فروختند، از شیر آدمیزاد تا جون مرغ (ببخشید اشتباهی شد مثل این که) ولی هر حال بودن ی همچین مغازه هایی. ی شیشه هایی داشتند ک پشت شیشیه از بس تمییز و بهداشتی بود ک آدم این توپ های پلاستیکی رو جای خربزه و خیار رو عوض موز می دید. ی 70 80 تا هم ملچوک (مگس) پشت شیشه یا نیمه جون بودن یا داشتن توپ بازی می کردن. معمولا هم صاحب مغازه ی پیر مرد ریش سفید با ی کلاه سیاه و کت و شلوار زهوار درفته و رنگ و رو رفته. ما به این مغازه ها می گفتیم "باققال"

حالا شما این "باققال" رو وبلاگ سفید و صاحب مغازه رو هم حاجی در نظر بگیرید.

آره بچه ها و نوه هام(آخه دیگه ریش سغید شدم) اون زمون ها ک شماها یادتون نمی آدزندگی خیلی خوش بود، یکی بود یکی نبود ی روز ی پیرزنه (باز ببخشید) ولی انصافا تو این اواسط بحث ی چیزی یادم افتاد براتون بگم و بعد بریم سراغ متن اصلی ...

اگه یادتون باشه 15 20 سال پیش ک این توپ های امروزی نبود یعنی بود ولی نبود ها بود آره اون موقع ها این توپ های پلاستیکی رو یادتون هس می خریدیم، مثلا تو هر کوچه می دیدی 10 تا 12 تا بچه عین هم، همه کچل و هم قد و هم سن و سال. هر کدوم ی پولی می ذاشتن و بعد ک اندازه سه تا یا چهار تا توپ پلاستیکی می شد، از بین جمع تو نفر ب عنوان کارشناس توپ شناسی می رفتن ب باققال و بعد از بررسی 10 تا توپ، توپ ها رو انتخاب می کردن و می آوردن. حالا این وسط دوباره ی کارشناس هم مسئول پاره کردن و ب اصطلاح لایه کردن توپ بود. اگه سطح بازی ها در حد لیگ 2 بود همون ی دونه توپ پلاستیکی کافی بود، اگه سطح مسابقات بالا می رفت و لیگ 1 بود 1 توپ رو لایه می کردن و کیفیت و دوام توپ دوچندان می شد ولی ن اگه سطح مسابقات در حد لیگ برتر بود دو تا توپ رو لایه می کردن، ولی اگه سه تا توپ رو لایه می کردن دیگه واقعا توپ یدونه بود. حالا این وسط کارشناس لایه، ک همیشه توپ های محل رو اون پاره می کرد و همه بهش اعتماد داشت بایستی دقت می کرد ک گردی توپ حفظ بشه، لایه سخت از توپ اصلی بزنه بیرون، لایه یکمی از توپ اصلی بزرگتر باشه. وااای وقتی داشتم اینا رو می نوشتم ی لحظه رفتم اون سالها، یادش بخیر. هر روز صبح می زدیم تو کوچه تا عصر. عصر هم ک می رسیدی خونه مادرمون با پس کله ک چرا رفتی بودی؟ تا الان کجا بودی؟ بعضی وقت ها هم ک پا رو فراتر می ذاشتی و می رفتی ب ی محله بالاتر دیگه واویلا بود. ی کتک اساسی. بعد از این ک کتک رو نوش جون می کردی. با همون حال ک مادرمون داشت ب بچه های همسایه بد و بیراه می گفت می برد حموم و از جون و دل می افتاد ب جونمون. ی جوری بدنمون رو لیف می زد ک انگاری داره ... . باز صبح روز از نو و روزی از نو ...

می گم متن اصلی رو ولش کن همین نوستالژی حال می ده. خاطره بگم واستون. آره زمون شاه خیلی سخت گیری می کردن. هر روز نمی تونستیم بریم مسجد (آخ آخ ببخشید بازم جو گیر شدم) هر حال تیکه بالا رو جهت یادآوری گفتم ...

بعله می گفتم. شما اون باققال رو وبلاگ سفید و صاحاب باققال رو حاجی در نظر بگیرد ک همه اهل محل ازش راضی ان و می آن از اون خرید می کنند ک یکدفعه ی غریبه تو محل پیدا می شه. درست می آد کنار مغازه حاجی یعنی بنده ی زمینی رو می خره. ی زمین بزرگ. این وسط می آد از حاجی هم نظر می خواد. یواش یواش این زمین رو می سازه و حاجی ی روز ک می آد در مغازه رو باز کنه می بینه کنار در مغازش ک مربوط ب غریبه بود نوشته "فروشگاه زنجیره ای تخریب چی افتتاح گردید." بعد حاجی با خودش می گه بابا این مشتری های خودش رو داره، منم مشتری های خودم رو. ولی یواش یواش می بینه این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیس. و الان دقیقا مغازه حاجی رو تو نظر خودتون مجسم کنید. ی پیرمرد ریش سفید خسته با کت و شولوار کرمی خسته تر، ک روی ی صندلی زهوار دررفته نشسته و ی چپق از اون مدل ها ک کاغذ و توتونش رو جدا می خرن و با لب و لوچه شون ب هم وصل می کنند و می کشن ک اندازه ی تریلی ماک توستو داره ولی کنار گوش این پیرمرد بی چاره این فروشگاه زنجیره ای داره کار می کنه ...

هش زاد داااا

همون بهتر. منم شکست وبلاگی خوردم ...

هی روزگار ...

سوم ...

آقا ی چند وقت پیش یکی اومد تو وبلاگمون کامنت گذاشت. بعد ک بیشتر و بیشتر آشنا شدیم، بعد جوری آشنا شدیم ک ی جوری بهم می گفت داداش جونم، داداش خوشگلم و از این حرف ها آدام تو افق محو می شد. بعد کاشف ب عمل اومد داداش نبوده و ...

اینم باعث شد ک باز شکست وبلاگی خوردم و باز این شعر قدیمی ک

دنیا یالان دنیادی ...(بفیه اش رو خودتون می دنید)

هر حال این چند تا دلیل و هزاران دلیل دیگه باعث شده بود ک حاجی کوسدی و بشه این مواردی ک شد ...

حالا بعد از این موارد باز بنده خواستم ی چند روزی تبریز نباشم و این تبریزی ها برام نقشه و حقه زدن. نامردا ...

باز چشم من رو دور دیدی راه شهداء امتداد پیدا کرد. آخه با مرام وقتی ما تبریز هستیم چرا این راه رو نمی شه امتداد داد ...

اونم امتداد از نوع حاج جواد ...

راستی رفقا جلسه قبل این حاج جواد غفاری چی گفته بود ک همه واله و شیداش شده بودین. من؟ ن من چیزی نمی دونم. فقط دوستان می گفتند ی گربه داشته بهتر هس بگیم پیشیه. ک هیچی دیگه. بقیه جلسه چی می گفته و چی شنیدین خدا می داند. ولی این بار کور خوندین. خودم دارم میآم تبریز ک راه شهداء رو امتداد بدم اونم از نوع اساسی. دیگه گفتیم ک بزن ب جاده همسفر ...

حالا می بینید، وسط جلسه می آم ...

راستی ب خدا سه ساعت زور نزدم ک این رو بنویسم پس لطفا ننویسید "حالا چی کار کنیم؟؟؟"

حرف دل زیاده ولی حیف ک وقت نیس ...

والعاقبه للمتقین

نظرات 11 + ارسال نظر
تخریب چی چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:32 ق.ظ http://takhribchi68.blogsky.com

سلام داداش...
عجله دارم ، میرم شورای فرهنگی برگردم مفصل دارم برات!!!!!!!!!!!!!

حسن چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:20 ب.ظ

حاجی دییرم کی گلنده تبریزه مناطق عملیاتی شمال کشوره ده(راهیان نور چشم شمال) بی باش وورون
مخصوصا مناطق عملیاتی کنار دریا میرزا کوچک خان جنگلی(والخزر 5) که یامان یردی اوردا اسلام بتر ضربلر(یوب چاکی)ییر
گور ایر الیه بولسن اوزون دیمیخلارین قابان آل
اله فیکر اله بیزده سنین یانیندیوخ

سلام حسن عمی ...

دااااش خودت می دونی حاجی کسی نیس بذاره موقعیت های استراتژیک از دستش بره.

ی ضربه فنی زدم ب اسلام حالا می آم برات می گم ...

نرمک جون چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:05 ب.ظ http://ninjasaiberi.blogfa.com

حاجی سلام....آغااااا نخسته ...مسافرت خوش گذشت...؟الحمد الله ..
حاجی میدونید منو بردید به دوران گذشته با اون قضیه وفوتبال ولایه واینا....حاجی ماهم سی چهل تا بچه بودیم...میریختیم بیرون پسرا برا فوتبال ماهم برا خاله بازی...یه سبد داشتیم توش ظرف وظروف پلاستیکی وبه قول بچه گی هامون ا ب باب بابزی میزاشتیم....به یه عروسک گنده تراز خودمونو کالسکه ویه چادر ...چه زحمتای که کشیدیم از همون عوان کودکی....یادمه یه باققالی داشتیم سر کوچمون بهش میگفتیم عمی جان...یه پیرمرد درس اونی که شما در مورد خودتون توصیف کردید....یادمه اون موقع ها پول خریدارو تو چرتکه حساب میکرد...حاجی میرفتیم ازش لواشک وپفک ده تومنی واینا میگرفتیم ومیاوردیم با آب واینا قاطی میکردیم ومیشد ناهار...حالا وسطای خاله بازی هامون پسرا الکی میگفتن ما اومدیم مهمونی ومیریختن همه خوراکی هامونو میخوردن...راستی حاجی یه دوست داشتم اسمش عرفان بود...آره حاجی پسر بود چادر سرش میکرد یه عروسکهم داشت بغلش میگرفت ومیومد با ما باخاله بازی...خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
وای حاجی الان همون بیستا بچه بزرگ شدیم وحتی خجالت میکشیم بهم سلام بدیم..همه دکتر ومهندس ودانشجوان....
حالا حاجی ما بزرگ شدیم اما عمی جان دیگه نیست...بعد اون یه بقالی اومد با کلی دک وپز ووسایل رنگ به رنگ واینا اسم مغازشم کرد عمو بهزاد تا مردم عادت کنن...اما....
حاجی اینه که بازارتون کساد شده به خاطر اینه که هی مچ گرفتی...الکی امکانات وبتونو به رخ کشیدی...فیلتر شکن کشف کردی...منم آی پی دارم اما اینه که لو بدی که کیه با عث میشه همرو از دوربرت پل بزنی.....راستی یکمم که تند انتقاد ککردید وکپی پیست نوشتید وهی نصیحتمون کردید واینا با عث شد همه بی رمق بشن...بماند که با اسم حاجی والعاقبه المتقین هی فیلم رسوایی یادم میفته...اُاُاُاُاُه ه ه ه ...حاجی ی ی ی ...ولی در هر حال باز میتونه قشنگ باشه...یعنی قشنگ تر باشه.....راسی اینم از گلایه خودم که خیلی پاتک خوردم از طرف شما....از ما بهترون وسوگلی ها میومدن نظر میزاشتن...سه متر جوابیه میزاشتید..ما نظر میزاشتیم میگفتید ممنون از حضورتون.....بعد هام که اونم حذف شد...هیچی دیگه اینو نمی گفتم میترکیدم...یاعلی...حاجی...
تو رو خدا حاشیه درست نکنیدا برام بعد این متن ...فقط واسه بلاگ اسکای میتونم نظر بزارم...عقده خالی کردم....

سلام علیکم ...

ممنون از حضورتون ...

اولا لطف فرمودید. بنده همیشه از نقطه نظرات و نوشته های شما استفاده کرده و می کنم ...

خوشحالم ک مطلبم باعث شده شما هم سفری ب گذشته داشته باشید ...

دوما ...

فرمودید مچ گیری و اینها،هر کدوم علت خاصی داره، لازم باشه موضوعی بهش پرداخت می کنم ...

در مورد آی پی، من قول می دم تمام نظرات خصوصی ام رو براتون بفرستم اگه ی نظر گذاشتم و شما بنده رو تشخیص دادید از هر طریقی ک بتونید ...


قضیه فیلتر شکن، واقعا قصدم کمک بود. فری گیت فیلترشکن خوبی نیس. هم سرعتش پایین هس هم موارد امنیتی درستی نداره ...


فیلم رسوایی ؟؟؟
اونوقت کدوم نقش ؟؟؟

ولی از این قسمت ک فرمودید از ما بهترون و سوگولی ها واقعا ناراحت شدم.

واقعا نتونستم کلمه سوگولی رو هضم کنم. ممنون می شم بفرمایید منظورتون رو ....

ممنون می شم دوباره سر بزنید و نظر بگذارید، حتما نقدهاتون رو در نظر خواهم گرفت ...

صهبای عشق چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:51 ب.ظ

سلام مشدی حاجییییییی
چطوری؟ خوبی؟ بعد رفتن ما راستشو بگو دنبال کارای ثبت اینا نرفتی ناقلا ؟؟؟
بعدشم اگه این وبلاگو به خاطر هوای نفس باز کرده باشی قطعا شکست خوردی از اول شکست خورده بودی خبر نداشتی ولی اگه واسه رضای بالایی کرده باشی هیچ وقت غم به دلت راه نده که < نصر من الله و فتح قریب> مرگ بر این ادم هایی که بازار حاجی رو کساد میکنن البته منظور ما تخریب چی نیس به هیچ وجه ها...... گفته باشم.....
بعدشم فک کنم سرت به جایی خورده یا هم که زیادی امام رضا بهت کرم کرده که این قد جو زده شدی ها نگو نه...
مواظب باش اگه ماشینو تو روندی اهل بیت حاج علی رو به کشتن ندی با این دس فرمان که تو داری خودت به جهنم... نه ببخشید به بهشت،اون وقت اونا این جوری میشن
شوخی کردم بابا دس فرمان حاجی از شوماخر هم بهتره؟؟؟ مگه نه؟؟؟...
سفر بی خطر مشتاق دیدار
یا امام رئوف

سلام صهبای عشق جونم ...

رسیدی ب سلامتی؟؟؟

ن داداش همش تو دفتر اندیکاتور نوشتم ثبت هس می آیم نشونت می دم، البته یکی دوتا رو دستی ثبت کردیم با وحید ک اونها هیچی ...

الحق ک نصر من الله و فتح قریب


ن داداش خودت ک بهتر می دونی ی حاج علی هس و اهل بیت اش ک تاج سر مان. آسته آسته با 20 تا 30 تا 40 تا 50 تا البته گاهی هم 60 تا رفتم البت +100 اش کن ...


ارادت داریم داااش ...

یا امام رئوف

علی داداش چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 03:35 ب.ظ

اینجاست که شاعر آذری زبان میگه:شما نویسنده با علمی هستی برادر ولی اماااا......

سلام داااش علی ...

داداش نذار دهنم وا بشه ها. خودت می دونی تو مشاعره کم نمی آرم ...

آوای حرکت چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 04:32 ب.ظ http://freenotion.blogsky.com

فَرُز الحسین! حسین را زیارت کن در خیمه گاه زینب(س)...

هر طور می شود باید رفت

عاشورایی دیگر در راه است...

سلام علیکم ...

ممنون از حضورت داااش ابراهیم

تخریب چی پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:15 ق.ظ http://takhribchi68.blogsky.com

دوباره سلام...
حاجی تو خاطرات کودکی به "مازالاخ" ، "مازی" اشاره نکردی... یادمه که تو بچه گی خوب کارت بازی میکردم(منظورم پاسور نیست ها!!! کارتهای بازی که عکس داشت)...
...........................................................................................................................................................................................................................................
این قسمت نقطه چین ها رو هم بیا تبریز به خودت بگم...

سلام ...

مازالاخ زیاد کار نکردم اما از اون نقطه چین ها خیلی بازی کردیم یادش بخیر

در مورد کارت هم ک سعید اوستای ما بود. با این حال منم واسه خودم تو محله خودمون یلی بودم. سعید ولی تو بمبئی سری تو سرا داشت ...

نمی دونم بادام بازی می کردید یا نه. اصل بازی اون بود. اینها هر کدوم ی دوره مد می شد بعد باز ی چیز دیگه. می دیدی امروز همه کارت بازی می کنند، فداش تیله، پس اون فردا ی چیز دیگه ...

ب خدا زندگی فقط همون وقتها بود و بس ....

علی داداش پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 03:47 ب.ظ

داداش و اینجاست که شاعر پارسی میگه:داداش هش دمه کی بیلدیم نه دیجخسن....

داااش علی ما کوچیکیم ...

باران... پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:45 ب.ظ

زیارتتون قبول...
قلمتون عالیه...واقعا خیلی خندیدم
موفق باشین

ممنون ...

لطف دارید و ممنون از حضورتون ...

کاوه جمعه 15 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:51 ب.ظ

خداوند رحمت کند سید مرتضی آوینی را که میفرماید ما به انرِِژی هسته ای دست پیدا خواهیم کرد ولی قدرت در جای دیگر رقم خواهد خورد. قدرت در ایمان در پنجه های بسیجیان خواهد بود.. لپ کلام مطمئن باشید همین پنجه های بسیجیان باعث شده تا آمریکا و اسراییل در حمله به سوریه تردید کنند واگر دست به همچین حماقتی بزنند همین پنجه ها هستند که تمام استکبار را داخل گرداب افول خواهند انداخت... احوال مشه ممد آآ؟ یادما سال باکوه دؤلدوروم ها. بیده شاماما فرماندهه دنه آهنگ وبلاگن دئشسین آفتافا گؤتوروپ کریمخانینده وبلاگینده ایچینه

سلام داااش کاوه جونم ...

خیلی قدم رنجه فرمودی، وای دستپاچه شدم، بفرمایید بالا بشینید، چایی یا قهوه ؟؟؟
بابا خیلی وقته چشم ب راهتیم با مرام ...

ممنون از متنی ک راجع ب موضوع گذاشته بودی، حتما همین طور هس ک می فرمایید ...


حالا ک اصرار می کنی باشه یادت می اندازم ک ی باک پر کنی واسم ...
اونم خوبه هاااا
راستی

علی یکشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:53 ق.ظ http://montagheman.blogfa

سلام عزیز دل...
خوشا به سعادتت، شما که سیمت وصله مارو هم یاد کن...
ممنونم از لطفت.
انشالله خبر شهادتت!
محتاجیم حاجی...
یاحق

سلام علی آقا ...

ایرادت داااش، شما هم شهید شی ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد