سفیـــــد

عمار امام خامنه‌ای

سفیـــــد

عمار امام خامنه‌ای

هر کس نیست، خداحافظ ...







ما با اسرائیل وارد جنگ خواهیم شد ...

هر کس مرد این راه است، بسم الله

هر کس نیست، خداحافظ


حاج احمد متوسلیان


حاجی: خواستم ی مطلب از سوریه بزنم، این متن و عکس رو دیدم، اگه نکته نظری داشتید راجع ب سوریه و تحولات اخیر حتما مرقوم بفرمایید، خودم هم ب اقتضای مطالب طرح شده در نظرات، نظرم رو خواهم گفت ...

حاجی: 
1. خوب دوستان، در مورد سوریه همون طور ک خودتون اطلاع دارید اصلی ترین و جدی ترین موردی ک برای شروع جنگ آمریکا می خواهد از اون استفاده کنه بحث سلاح شیمیایی و مباحثی از این دست هس ک مطمئنا این رو هم می دونید ک استفاده کننده از این نوع سلاح ها دولت سوریه نبوده بلکه تروریست ها مخالف با نظام سوریه ک با کمک مستقیم دولت عربستان، ک مسئول اطلاعات عربستان مستقیما این نوع سلاح ها رو در اختیار نیروهای مخالف نظام سوریه قرار داده و اینجا آمریکایی ها با پاک کردن صورت مسئله با تحلیلی ک حداقل از رسانه های فارسی زبان مثل بی بی سی فارسی اون ب گوش می رسه با این طرز بیان ک آمریکا و رئیس جمهور اوباما در صورت حمله نکردن ب سوریه نوعی بدعت در تاریخ آمریکا و برای روسای جمهور بعد از خودش خواهد گذاشت و در مجامع بین المللی این جور در خواهد رفت ک آمریکا و رئیس جمهور ترسیده و  قدرت آمریکا خدشه دار خواهد شد (عجب دلیلی برای حمله بعد از پاک کردن صورت مسئله !!!) و دولت آمریکا راهی جز حمله ب سوریه حالا چ هوایی و چ زمینی ندارد.مطمئنا دوستان این ها رو رصد کرده و می کنند، فقط خواستم موضوع شروع شه و دوستانی ک نظر دارند نظراتشون رو بیان کنند ...

2. در قسمت دوم چند تا مطلب هس ک می خوام ب سمع و نظرتون برسونم ...
اولا ی تحلیلی ک هم یکی از دوستان در نظرات نوشته بود و بعضا در خبرگذاری ها دیده می شه، این هس ک چ با حمله کردن آمریکا ب سوریه و چ با حمله نکردنش، موضوعیت زیادی داره و حتما داره اتفاق می افته و دلایل زیادی داره ک عرض می کنم خدمت تون ...

جنگ روانی !!!
خب مطمئنا دوستان حتما از واژه شناسی کلمه بالا و معنی اش با اطلاع هستند ...
اون چیزی ک فعلا می تونیم در موردش صحبت کنیم این هست ک هدف آمریکایی ها در مرحله ی اول این جنجال های سیاسی جنگ روانی هس. ببینید ب فرض شبکه سی ان ان با نشون دادن مردم سوریه ب ویژه کودکانی ک در اثر وجود سلاح های میکروبی دچار تشنج می شن و برخی مسایل دیگه ک مجال گفتن نیست، دنبال چی هس؟
هر حال در بحثی ک عصر با یکی از دوستان مطلع سیاسی !!! داشتم ایشون هم این گفته رو تایید و اضافه کردن ک یکی از برکات این جنگ روانی برای آمریکایی ها و ب خصوص تروریست های داخل خاک سوریه این بوده ک ارتش سوریه تاکتیک نظامی خودش رو تغییر داده و با هزینه گذاری غیر از اون چه ک قبلا در جنگ مقابل مخالفین نظام داشت، یعنی انتقال ادوات و نفرات ب مرزها، تقویت سامانه های دفاعی و غیره و غیره یک فرصت مناسب برای تجدید قوا و راحتی عمل ب مخالفین داده می شود ...

در بعد دیگه و طرف دیگر یعنی روسیه، ولادیمر پوتین در اقدامی با خارج کردن باراک اوباما از لیست دوستان فیـس بـوکشون، واکنش باراک رو در پی داشتن ک ایشون هم ی همچین کاری رو در مورد لیست دوستانش انجام و اسم پوتین رو حذف کردن، یا روسیه با تغییر در وضعیت ناوگانش در دریای مدیترانه نوعی جنگ روانی راه انداخته ک اهداف خاصی رو دنبال می کنه ...

خب این از سوریه و اما ...

دوستان من واقعا متاسفم. این تاسف رو هم از طرف خودم دارم و هم از طرف تخریب چی. الان احساس می کنم خیانت در امانت کردم. نه! نه! خودت رو نباز حاجی!!!
واقعیت امر این هس ک ی هفته قبل بود، این بیر الله بنده سی تک و تنها مثل همیشه  توی هسته نشسته بود و داشت کارهای مربوط ب اتاق جدید و این بحث ها و سر در و این موارد رو انجام می داد، ک بنده و تخریب چی وارد شدیم تا کمک کنیم کارها زودتر روال شون رو طی کنه ... 
ک چشمون خورد ب ی ظرف پر سوهان. اولش فکر کردم ک خودم سوغاتی از مشهد آوردم بعد ک فکر کردم دیدم من ک ی هفته بعد می رم مشهد. هر چی ب این نفس اماره گفتم نه! نخور! گفتم می خورم. الله قبول السین. ما خوردیم ولی این بیر الله بنده سی گفت تا وقتی صاحب اش راضی نباشه نمی خورم. حق الهسته شناسی تا این حد. هیچی ته ظرف رو لیسیدیم و گذاستیم سر جاش. حالا ایشالله صاحب اش حلال کنه ...

حاجی تخریب چی نمی خواستم خود فروشی و تخریب چی فروشی کنم ولی عذاب وژدان (خودم نوشتم وژدان) چند روز بود خواب و خوراک نذاشته بود واسم. خودت ک دیدی هیچی نمی خوردم ...

التماس دعا دوستان ...

بسیجی زنده شدی









چشمانت را بستی که شرمنده‌ات نشویم ما ...

چشمانت را بستی روی همه‌ی گناهان ما ...

روی همه‌ی خطاهای ما


ما هم همین کار را کردیم

چشم‌مان را بستیم روی خون‌‌های شهدا ...

تنها کارمان، شد کوچه به نامتان زدن ...

میدان را به اسمتان گذاشتن ...

این شد تمام سهم شما از جنگ ...

سهمیه‌ای هم اگر ماند، شد داغ دل فرزندانتان ...

خون شما را بعدا خون دل کردند به امام سید علی....

خوشا به حالت

بسیجی شدی

بسیجی ماندی

بسیجی زنده شدی ...

دل بزرگ قاسم ...


بسم الله ...


تا به حال غصه دار و غمگین ندیده بودمش.

همیشه دندان های صدفی سفید فاصله دارش از پس لبان خندانش دیده می شد.

قرص روحیه بود!

نه در تنگناها و بزبیاری ها کم می آورد و نه زیر آتش شدید و دیوانه وار دشمن.

یک تنه می زد به قلب دشمن.

به قول معروف خطر پیشش احساس خطر می کرد!

اسمش قاسم بود. پدرش گردان دیگر بود. تره به تخمش می رود،

قاسم به باباش. هر دو بشاش بودند و دل زنده.


خبر شهادت دادن به برادر و دوستان شهید، با قاسم بود:


- سلام ابراهیم. حالت چطوره؟ دماغت چاقه؟ راستی ببینم تو چند تا داداش داری؟

- سه تا، چه طور مگه؟

- هیچی! از امروز دو تا داری. چون داداش بزرگت دیروز شهید شد!

- یا امام حسین!

به همین راحتی! تازه کلی هم شوخی و خنده به تنگ خبر می بست و با شنونده کاری می کرد

که اصل ماجرا یادش برود هر چی بهش می گفتم که:

«آخر مرد مؤمن این چطور خبر دادن است؟

نمی گویی یک هو طرف سکته می کند یا حالش بد می شود؟»

می گفت: « دمت گرم. از کی تا حالا خبر شهادت شده خبر بد و ناگوار؟! »

- منظورم اینه که یک مقدمه چینی، چیزی...

- یعنی توقع داری یک ساعت لفتش بدم؟ که چی؟ برادر عزیزتر از جان!

یعنی به طرف بگویم شما در جبهه برادر دارید؟ تا طرف بگوید چطور؟

بگویم: هیچی دل نگران نشو.

راستش یک ترکش به انگشت کوچکه پای چپش خورده و کمی اوخ شده و کلی رطب و یا بس ببافم

و دلش را به هزار راه ببرم

و بعد از دو ساعت فک تکاندن و مخ تیلیت کردن خبر شهادت بدهم؟

نه آقاجان این طرز کار من نیست. صلاح مملکت خویش خسروان دانند!

من کارم را خوب فوت آبم.»

نرود میخ آهنین در سنگ!

هیچ طور نمی شد بهش حالی کرد که... بگذریم.

حال خودم معطل مانده بودم که به چه زبان و حسی سراغ قاسم بروم

و قضیه را بهش بگویم.

اول خواستم گردن دیگران بیندازم.

اما همه متفق القول نظر دادند که تو – یعنی من – فرمانده ای وظیفه من است

که این خبر را به قاسم بدهم.

قاسم را کنار شیر آب منبع پیدا کردم.

نشسته و در طشت کف آلود به رخت چرکهایش چنگ می زد.

نشستم کنارش. سلام علیکی و حال و احوالی و کمکش کردم.

قاسم به چشمانم دقیق شد و بعد گفت:

«غلط نکنم لبخند گرگ بی طمع نیست! باز از آن خبرها شده؟» جا خوردم.

- بابا تو دیگه کی هستی؟ از حرف نزده خبر داری.

من که فکر می کنم تو علم غیب داری و حتی می دانی اسم گربه همسایه چیه؟

رفتیم و رخت ها را روی طناب میان دو چادر پهن کردیم.

بعد رفتیم طرف رودخانه که نزدیک اردوگاه بود.

قاسم کنار آب گفت: «من نوکر بنده کفشتم. قضیه را بگو،

من ایکی ثانیه می روم و خبرش را می رسانم.

 مطمئن باش نمی گذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه!»

- اگر بهت بگویم، چه جوری خبر می دهی؟

- حالا چی هست؟

- فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچه ها باشد.

- بارک الله. خیلی خوبه! تا حالا همچین خبری نداده ام. خب الان می گویم.

اول می روم پسرش را صدا می زنم. بعد خیلی صمیمانه می گویم:

ماشاءالله به این هیکل به این درشتی! درست به بابای خدابیامرزت رفتی!... نه.

اینطوری نه.

آهان فهمیدم. بهش می گویم ببخشید شما تو همسایه تان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟

اگر گفت نه می گویم: پس خوب شد .

شما رکورددار محله شدید چون بابات شهید شده!... یا نه.

می گویم شما فرزند فلان شهید نیستید؟ نه این هم خوب نیست.

گفتی باید آرام آرام خبر بدم. بهش می گویم، هیچی نترس ها.

یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاش را برد ... یا نه ....

دیگر کلافه شدم. حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی کرد.

- آهان بهش می گویم: ببخشید پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟

همین که گفت: آره. می گویم:

پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشییع جنازه پدرتان برسید

و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید!

طاقتم طاق شد. دلم لرزید. چه راحت و سرخوش بود.

کاش من جاش بودم. بغض کردم و پرده اشکی جلوی چشمانم کشیده شد.

قاسم خندید و گفت: «نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟!

اینکه دیگه گریه نداره. اگر دلت می خواد خودم بهت خبر بدم!»

قه قه خندید.

دستش را تو دستانم گرفتم. دست من سرد بود و دست او گرم و زنده.

کم کم خنده اش را خورد. بعد گفت: «چی شده؟» نفس تازه کردم و گفتم:

«می خواستم بپرسم پدرت جبهه اس؟!»

لبخند رو صورتش یخ زد. چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم.

کم کم حالش عادی شد تکه سنگی برداشت و پرت کرد تو رودخانه.

موج درست شد. گفت: «پس خیاط هم افتاد تو کوزه!» صدایش رگه دار شده بود.

گفت: «اما اینجا را زدید به خاکریز . من مرخصی نمی روم. دست راستش بر سر من.»

و آرام لبخند زد.


چه دل بزرگی داشت این قاسم.