ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
بسم الله الرحمن الرحیم
خدایا خسته و واماندهام، دیگر رمقی ندارم، صبر و حوصلهام پایان یافته، زندگی در نظرم سخت و ملالت بار است؛ میخواهم از همه فرار کنم. میخواهم به کنج عزلت بگریزم. آه دلم گرفته، در زیر بار فشار خرد شدهام.
خدایا به سوی تو میآیم و از تو کمک میخواهم، جز تو دادرسی و پناهگاهی ندارم، بگذار فقط تو بدانی، فقط تو از ضمیر من آگاه باشی. اشک دیدگان خود را به تو تسلیم میکنم.
خدایا کمکم کن. از علم و دانش، کار و کوشش، از دنیا و مافیها، از زمین و آسمان خسته و سیر شدهام.
خدایا خوش دارم مدتی در گوشه خلوتی فقط با تو بگذرانم. فقط اشک بریزم، فقط ناله کنم و فشارها و عقدههای درونیام را خالی کنم.
ای خدای بزرگ، معنی زندگی را نمیفهمم. چیزهایی که برای دیگران لذت بخش است، مرا خسته میکند. اصلا دلم از همه چیز سیر شده است. حتی از خوشی و لذت متنفرم. چیزهایی که دیگران به دنبال آن میدوند، من از آن میگریزم. فقط یک فرشته آسمانی است که همیشه بر قلب و جان من سایه میافکند. هیچگاه مرا خسته نمیکند. فقط یک دوست قدیمی است که از اول عمر با او آشنا شدهام و هنوز از مجالست با او لذت میبرم. فقط یک شربت شیرین، یک نور فروزنده و یک نغمه دلنواز وجود دارد که برای همیشه مفرح است و آن دوست قدیمی من غم است.
ای غم بیا که دلم گرفته، روحم پژمرده، قلبم شکسته و کاسه صبرم لبریز شده، بیا و گرههای مرا بگشا، بیا و از جهان آزادم کن، بیا که به وجودت سخت محتاجم.
ای غم، ای دوست قدیمی من، سلام بر تو، بیا که دلم به خاطرت میتپد.
ای درد اگر تو نماینده خدایی که برای آزمایش من قدم به زمین گذاشتهای تو را میپرستم، تو را در آغوش میکشم و هیچگاه شکوه نمیکنم.
بگذار بندبندم از هم بگسلد، هستیم در آتش درد بسوزد و خاکسترم به باد سپرده شود؛ باز هم صبر میکنم و خدای بزرگ را عاشقانه میپرستم.
ای خدا این آزمایشهای دردناکی که فرا راه من قرار دادهای؛ این شکنجههای کشندهای را که بر من روا داشتهای، همه را میپذیرم.
خدا بود و دیگر هیچ نبود .......
شهید چمران
دوبـــاره تــنــگ شـــد این دل، ولـی برای خـودم بـرای گریـهی یـکریز و هـای های خـــودم
خودم نِیَم، که خودم در شلمچه جا مانده است دوباره کاش بیفتم به دست و پای خودم
نمیدونم شلمچه رو از نزدیک دیدی یا نه؟ من وقتی عاشق شلمچه شدم که اولین بار دیدمش. تو همون نگاه اول دلم گیر کرد اونجا.
اولین بار اسفند 88 بود. با کاروان بسیج دانشجویی پیام نور. همون تو پارکینگ بچهها شروع کردن. الانم که دارم مینویسم دقیقا جلوی چشام هس. انگاری خیلی خیلی جای عجیبی بود که اینطور شروع شده بود. یادش بخیر. شلمچه همون جا نمک گیرم کرد.
الانم بیقرار شلمچهام. بیقرار خاک نمکگیرش. بیقرار سکوت پر از فریادش. بیقرار یادمانش، بیقرار غروبش، بی قرار خودم ...
خودم نِیَم، که خودم در شلمچه جا مانده است ...
شلمچه شلمچه شلمچه
التماس دعا
هر روز سر ساعت مشخص میرفتیم دیدگاه، هر چه میدیدیم ثبت میکردیم
و آنها را با روزهای قبل مقایسه میکردیم. یک روز همینطور که شش دانگ حواسم به کار بود
کسی پردهی سنگر را کنار زد و آمد تو: سلام کرد، برگشتم نگاهش کردم،
دیدم کاوه است او هر چند روز یک بار میآمد مینشست پشت دوربین
و راه کارها را نگاه میکرد. کنارش ایستادم، شروع کرد به دوربین کشیدن روی مواضع دشمن.
کمی که گذشت یک دفعه دیدم دوربین را روی یک نقطه ثابت نگه داشت
دقت که کردم، دیدم صورتش سرخ شده، چشمش به جنازه شهدایی افتاده بود
که بالای ارتفاع 2519 جا مانده بودند، دشمن آنها را کنار هم ردیف کرده بود
تا روحیهی ما را ضعیف کند، چند لحظه گذشت ...
کاوه چشمش را از چشمیهای دوربین برداشت، خیس اشک بود، گفت:
"یکی پاشه بریم این شهدا را بیاریم، اینا رو میبینم از زندگی بیزار میشم."
این حرفها همینطوری تو ذهنم بود تا شب دوم عملیات «کربلای 2»
که از قرارگاه حرکت کرد و رفت خط، هنوز یادم هست،
آخرین تماسی که با بی سیم داشت، گفت:
از بین لالهها صحبت میکنم ........