سفیـــــد

سفیـــــد

عمار امام خامنه‌ای
سفیـــــد

سفیـــــد

عمار امام خامنه‌ای

شلمچه


سلام رفقا ...


می خواهم برایتان قصه عاشقی بسرایم. بنویسم و بگویم ...


ولی صبر کنید !!! قصه عشق را بایستی با غروب بود تا دانست و دلی را ک پشت میله های قفس تنهایی شعر جدایی می سراید را هم با غروب همراه کرد تا پر گیر ب سمت دلبر. ب سمت معشوق ...


چند روز است هوای دلم عجیب بارانی است. می بارد ولی خم ب ابرو نمی آورد. حسادت می کند. می جنگد. می برد. می بازد. می بازد از قصه عشق ...


همین ک می آیم با نفس شهر هم نفس شوم و عمیق تر نفس بگیرم، انگار ک جانم در می آید تا نفسم بالا بیاید. اینجا برای او نیست. دست و بالم می لرزد. ب سرفه می افتد و باز هوایی می شود و باز قصه نوعش از جنس عاشقی است ک سروده می شود ...


نوشتم هوای دلم بارانی است. می خواهد ببارد ولی نمی شود. انگار امروز ک روز هجران است، زخم دل دوباره سر باز کرده و نوای هجرانی شب جمعه دارد می کشد او را ک چنین از خود واله و شیدا شده و باز می رسم ب رسم عاشقی ...


می خواهید ع ش ق را برایتان معنی کنم ...


عشق یعنی عشق، یعنی دلدادگی یعنی عاشقی یعنی فاطمه الزهرا (س) ...


تا ب حال هر جا گیر کرده ام، خانوم جان ببخش. من تا ب حال در زندگی گیر نکرده ام. چون ذکر مادرم بر زبانم بود ...


چ دارم می نویسم. از کجا ب کجا رسیدم ...


شنیده اید حتما! شلمچه ی جورایی بوی چادر خاکی فاطمه الزهرا (س) رو می ده و من می خوام دوباره عشق را برایتان معنی کنم ...


شلمچه خلاصه عشق است و قطعه ای از بهشت، شلمچه، آینه ایست که تمام جبهه با خاکهای سرخش در آن می درخشد. و دریچه آسمانی است ک از آن بوی رشادت و عطر دلنواز شهادت میوزد. 


شلمچه بازار است ، بازار عشقبازی و جانبازی !!!


شلمچه کربلایی است برای منی ک لایق نیستم تا کربلای حسین سینه زنان بروم ...


ولی شلمچه همه اینها هس و نیس ...


شلمچه، شلمچه هس ...


نمی دانم تا کجا پیش خواهم رفت ولی حالم چون مال خودم نیس، خواهم نوشت. خواهم نوشت چطور عاشق شدم. خواهم نوشت چطور عاشق ام کرد شلمچه ...

راهیان 88. اولین و آخرین منطقه ای ک یادم مانده شلمچه است. از ماشین ک پیاده شدم. نگاهی ب رفقایم انداختم. دیدم نه! اینجا فرق دارد. رفقایم از همین الان می سوزند. جوری ضجه می زدند ک با خود گفتم خدایا اینجا کجاست ک مرا آورده ای!


چرا این جور است. پاهایم یارای رفتن نداشت. قصه نیس. حال آن روزم را می نویسم. پاهایم با من نبودند. دل اما ... دل بود ک می برد مرا ... می برد ب زیر لوای چادر مادرم زهرا ...

اینجا رو ولش کن. فعلا نمی توانم بنویسم. ولی آن روز سوختم ...

سوختم و سوختم ...

ب خدا الان ک می نویسم مو بر تنم راست می شود، دست و پایم می لرزد ...

روزگار گشت و همان سال بعد عید با خانواده توفیق شد. این بار برای شلمچه حساب ویژه ای باز کرده بودم. می دانستم شلمچه قطعه ای از بهشت است. آن سال سال شلمچه بود. نمی دانم شلمچه ی آن سال را مخصوص برای من ساخته بودن یا ...

ولی هر چیز شلمچه آن سال بوی زهرا (س) را می داد. با رفیقی عزیز یادمان را زیارت کردیم. نمی دانم خاک شلمچه را مزه کرده اید یا ن؟ ولی من خاک شلمچه را مزه کرده ام. خورده ام. می دانید چ مزه ای می دهد. مزه اش مستی است. سردرگمی است. عاشقی است. در یک کلام دلدادگی است. با آدم حرف می زند. تعریف می کند. می گوید ک چقدر خون پاک ریخته در آنجا. از رشادت ها. از مظلومیت ها. تشنگی ها. و از شهداء حرف می زند ...


می گفتم. بعد نماز زدیم ب دل شلمچه. نمی دانم کلیپ اش را دیده اید یا ن؟ رسیدیم بالای تپه ای ک راه خروج بود. مثل چند ماه قبل دور تا دور مسیر فانوس بود و در انتهای مسیر کلیپی ک معروف شد ب کلیپ شلمچه داشت پخش می شد. نمی دانم ولی شاید از دوستم و او از من خجالت می کشیدیم. ولی وسط مسیر دیگر نتوانستیم. آنجایی ک سید (اسمش الان خاطرم نیست) سید شهیدی ک گفت اینجا بوی چادر خاکی مادرم زهرا رو می ده، افتادیم ...


روزگار گشت و گشت و شلمچه باری دیگر دعوتم کرد. بعد نماز آن سال خیلی درگیر بودم ک این بار شلمچه شلمچه من نبود. دلم شکست. برای خودم. خادمین داشتند زائرین رو از محوطه پشتی شلمچه جمع می کردند. نمی دانم چ جور ولی رفتم و در دل تاریکی شلمچه گم شدم. باز تنها شده بودیم. من. خاک شلمچه. شهدای شلمچه و خدا. بلد نبودم درد دل کنم ولی ...

قبله را پیدا کردم و دست ها را بردم بالا و الله اکبر ...

ب نظرم تنها جایی بود ک دروغ نگفتم ایاک نعبد و ایاک نستعین ...


آآآآآآه ...

روزگار گشت و گشت. این بار ظهر شلمچه با ورود شهدایی ک بعد از چندین سال دوری ب خاک وطن پا می گذاشتند. ببخشید پا ن. هر کدامشان نیم کیلو بیشتر نبودند. آن سال هم شلمچه مرا نمک گیر خود کرد ...


نمی دانم شاید حرف هایم بچه گانه بود. یا زیادی احساسی ولی الان خیلی آرام شدم. نوشتن همیشه آرامم می کند. این بار هم ک فرق می کرد. نوشتم از جایی ک عاشق اش بودم ...

خدایا !!!

اخر یه روز حاجتمو ازت میگیرم     مثل تموم شهدا برات میمیرم



ممنون ک نوشته هام رو خوندید ...



نظرات 21 + ارسال نظر
تخریب چی جمعه 5 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 07:58 ب.ظ

سلام قردش...
خواستم اولین نفری باشم که برا این پستت کامنت گذاشتم...
عالی نوشتی ... عالی ... آخ که خدا میدونه چقدر دلم تنگه جنوب شده ... حیف شد هماهنگی جنوب رو تعطیل کردیم وگرنه حالا باهم رفته بودیم ... هر سال شلمچه برایم متفاوت بود امسال طلائیه هم برایم متفاوت شد ...
فضای احساسی رو بیخیال بیا بریم بیرون ... آرپی چی زن رفته شمیم پایداری بیا بریم یکم براش آبرو بدیم...

سلام قردش ...


آره ب خدا. آخرین بار با همین حمید و حسن بودیم ک شما افتخار ندادی. اون بار هم از بین مناطق فقط رفتیم شلمچه. آخرین بار هماهنگی هم با شما من و حمید بودیم. یادش بخیر این ممد جهانی هم بود. عجب قالب کردید من رو جای بچه های علمی کاربردی ...

بعععععله ...
دو ساعت زور زدم خاطره نوشتم احساسی اش کردم، آغا جهنم و ضرر بریم. شمیم چیه بریم اله أورا ...

مانیفیست جمعه 5 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 09:03 ب.ظ http://saakarr.blogfa.com

سلام...

بله اگه کسی عاشق نباشه فکر میکنه دارید بچگی میکنید یا ریاکارید! اما فقط اهل دل هست که درکتون میکنه.

اما....نمیدونستم شمام بچه شلمچه اید!پس بگو چرا...........

عجب حکایتی داره این سرزمین بند بند دلم همچون پوتین به هم تنیده شده و فقط با خاک و باد و آفتاب شلمچه هست که این تنیده ها وا میشه و فقط گرمای اونجاست که سردی و خشکی روحم رو تو برهوت آخرالزمان به گرمی تبدیل میکنه.

شلمچه اثبات میکنه که چشمها دروغ میگن....قانون سنخیت هم دروغ میگه....فلاسفه دروغ میگن.....همه معادله ها باطل میشن....چرا که خدا هم قابل دیدن هست هم قابل لمس

سلام ...

لطف فرمودید. نوشته هاتون عالی بود.

ممنون

یولدان گچن جمعه 5 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:16 ب.ظ http://www.kohnerefig.blogfa.com

شلمچه و بی بی دو عالم...
زبونم بند اومد از تموم حرفایی که تو بند بند متنتون به ذهنم میرسید...
قلمتون..حرف دلتون..خاطراتتون..چی بگم؟اصلا حرفی برا گفتن نداره پستتون..مثل همیشه عالی بود
اجرتون با بی بی دوعالم
التماس دعا

سلام ...

لطف دارید. ممنون ک سر می زنید ...

محتاج دعا

باران شنبه 6 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 12:23 ق.ظ

راست گفتین...نوشتن ادمو اروم میکنه...حرفاتون...درد دلاتون اشکمو در اورد...درد دل وقتی واقعا از دل باشه ب راحتی ب دلم میشینه...
شمااز شلمچه ودلتنگیتون گفتین منو هوایی کردین و دوباره دلم شرو کرد ب بهونه گرفتن...بهونه برا طلاییه...
اونروزا درکم نکشید...ماتم برده بود...نفهمیدم چی شده اما وقتی ک برگشتم بعد ی مدت فهمیدم بعله حال وهوام ی چیزه دیگه میگه...
تا ب حال اینجوری بی قراری نمیکردم برا جنوب...دلم میخواست ک برم اما بی قراری نمیکرد...اینبار چه بلایی سر دلم اومد...خدا میدونه وشهدا...اصلا فکرشم نمیکردم حال وهوام بشه این...بشم عاشق شهدا..خیلی باید انتظار کشید برا دوباره راهی شدن...این چند ماه برا کسی ک هرشب دلتنگه خیلیه....من ک درد ودلام تمومی نداره...
ببخشید اصلا من چرا این حرفارو اینجامیگم...
اگ سرتونو درد اوردم شرمنده...دلم پر بود
واقعا عالی نوشتین...
التماس دعا

سلام ...

خیلی خوشحالم ک اگه ب قدر زره ای ناچیز هم شده باشه، دوستان رو هوایی شهداء و جنوب کنم. توفیق زیادی واسه من هس ...

ممنونم ک سر می زنید ...

محتاج دعا

نینجاخاتون شنبه 6 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:01 ق.ظ http://ninjasaiberi.blogfa.com

سلام حاجی
دم غروب بود...همه را جمع کردن جلوی اتوبوس ها که همه باهم میرویم....تخریبچی داد میزد..."همه با هم میریم"آر پی جی زن :"همه با هم میرویم" این جمله از زبان همه هی تکرار میشد انگار پتکی بود روی سرم...انرژی ام را جمع کردم هوا گرگ ومیش شده بود...الله اکبر...صدای اذان انتظار دیگر طاقتم نماند..پاهایم فقط میخواست برود...اشکالی نداشت بعد آن هرچه قدر میخواستند دعوایم کنن...بگویند نظم جمع را بهم زدی...بگویند توکه خودت مسئولی چرا...از پشت سر جمع پابه فرار گذاشتم...نمی دانستم دوستم هم مثل من دارد فرار را بر قرار ترجیح میدهد صدای اذان بلند تر وبلند تر میشد...گویی کفش هایم ضجه میزدند نه با ما نه!..درشان آوردم...وروی سنگ ریزه ها سجده یاریم کرد...ورفتم تا خود معراج عشق...البته هیچ قضیه ی من بی طنز نیست...این بی قراری همیشه با من بود...گردان به گردان ...دانشگاه به دانشگاه سرک میکشیدم...ورسیدم پهلوی دانشگاه خودمان...حاج آقا سعیدی میگفت وهمه مینالیدن...من هم بی اختیار نشستم برای ضجه در اوج احساس وبارانی شدن بودم که..........یک نفرا ز آن اخفی های محترم در پشت سر بنده سکنا گزیدند وتا ماخواستیم در آن حال وهوا کمی حال کنیم ایشان بلند داد زدن اَاَاَاَاَاَآ...یعنی دیگر اشک به چشمهایمان خشک شد...آخه اخفی برو پیش دیگر اخفی ها وبگذار این قسمت میزبان ناله باصدای نازک باشد اخه...با ان صدای کت وکلفت داد میزنی...هیچی دیگه!
خلاصه خاطره ی شیرینی برایمان شد...پارسال هم که شلمچه مزه ی دیگری داشت این بار شهدای گمنام را به آغوش کشیدم ...عجب شهیدان خوشبختی هستند..جوانان به دوراشان بال بال میزدند...روی تپه هم که دوباره خاطرات طنز ومن ویادش بخیر شربت آبلیمو های خنک...عجب جاییست این جنوب...همه چیز میچسبد حتی وقتی مثل مجانین هم زمان که گریه میکنی...میخندی!

سلام ...

فک کنم اون اخوی رو شناختم ...

حال و هوای جنوب در هیچ جای دیگه ای معنی نداره و این ب یمن برکت شهداءست ...

ممنون ک سر می زنید ...

موفق باشید ...

سوگند... شنبه 6 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 03:34 ب.ظ

شلمچه یعنی:یعنی بوی سیب و قتلگاه " حاج حسین خرازی"
حاج حسینی که ثابت کرد یک دست هم صدا دارد..

شلمچه یعنی: "سید صمد حسینی" که بعد از سیزده سال سرش سالم پید شد...

شلمچه یعنی:"حاج حسین متوسلیان" جاوید الاثر نه مفقود الاثر
یعنی زخمی شدن صد ها پرستوی عاشق...

شلمچه یعنی:"غلامحسین افشردی "یا همان حسن باقری...

شلمچه یعنی:پله پله تا خدا...


سلام عالی بود پستتون واقعا عالی بود...
خسته نباشید
با زهرا

سلام ...

شلمچه یعنی پله پله تا ملاقات خدا ...

خیلی ممنون ...

و التماس دعا

تنها شنبه 6 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 09:31 ب.ظ

سلام...
شلمچه!!شلمچه یعنی اونقدرازاونجامیگن,ازغروبش میگن که دفه اول وقتی میرسی اونجامعلوم نیس دنبال چی میگردی ولی چشمت حیران ومتعجب فقط میگرده,وقتی چیزی ازظاهردنیانمیبینی(آخه چشم ها دنبال ظاهرهست)دیگه اینجا جرات سوال کردن هم نداری,میگی صبرکنم تاببینم آخرماجراچی میشه,ازبخت خوشت تاریکی شب میشه وخلوتت باخداوشهدا"وهرکس ماجرایی ازاین خلوتش داره که به دردخدامیخوره و......
ومیرسی به جایی که خادم هابدرقه میکنن واین قسمت دعاکه شماروسپردیم به حضرت زهرا(س),زائراخوش اومدید"واین دعاهمیشه تویادت....
شلمچه یعنی تولددوباره,یعنی شروع مجدد....

اجرتون با"سیدالشهدا"...

سلام ...

مواردی ک فرمودید حقیقت داره ...
ممنون ک وبلاگ سفید رو قابل دونستید و نوشتید ...

اجرتون با مادر شهداء ...

لیاح یکشنبه 7 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 01:54 ب.ظ http://manokhodam2taee.blogfa.com

سلام

وقتی از در مطب اومد تو،تنم لرزید...

از این دست بیمارا زیاد دیده بودم.الآنم می بینم.بعدها هم خواهم دید...

اما نمی دونم چرا اینقد درگیرش شدم!

بهم سر بزن
علی یارت

گمنام یکشنبه 7 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 05:34 ب.ظ http://beh8.blogfa.com

آخ شلمچه ....
یادت بخیر ./

گمنام یکشنبه 7 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 05:34 ب.ظ http://beh8.blogfa.com

امروز برای شهدا وقت نداریم
ای داغ دل لاله تو را وقت نداریم

با حضرت شیطان سرمان گرم گناه است
ما بهر ملاقات خدا وقت نداریم

در کوفه تن ،غیرت ما خانه نشین است
بهر سفر کرب و بلا ، وقت نداریم

هر چند که خوب است شهیدانه بمیریم
خوب است ، ولی حیف که ما وقت نداریم
.
.
سلام ./ تشریف بیارید خوشحال میشم .

سلام ...

سر زدم ...

لیاح یکشنبه 7 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 07:37 ب.ظ http://manokhodam2taee.blogfa.com

سلام
ممنون از حضورتون و ممنون از پیگیری تون...
لطف دارید...
کاش پیروز باشیم تو این امتحانات سخت!
علی یارتون

علی یکشنبه 7 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 07:41 ب.ظ http://montagheman.blogfa

بهههه سلام به حاجی گرامی.
قربونت حاجی نظر لطفته.
یاعلی

MAHESTAN سه‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:06 ق.ظ

سلام داداش خوبی ان شاالله
یک شعر زیبا از اماممون :
ما خیل بندگانیم ما را تو می‌شناسی
هر چند بی‌زبانیم ما را تو می‌شناسی

ویرانه‌ئیم و در دل گنجی ز راز داریم
با آنکه بی‌نشانیم، ما را تو می‌شناسی

با هر کسی نگوییم راز خموشی خویش
بیگانه با کسانیم ما را تو می‌شناسی

آیینه‌ایم و هرچند لب بسته‌ایم از خلق
بس رازها که دانیم ما را تو می‌شناسی

از قیل و قال بستند، گوش و زبان ما را
فارغ از این و آنیم ما را تو می‌شناسی

از ظن خویش هرکس، از ما فسانه‌ها گفت
چون نای بی‌زبانیم ما را تو می‌شناسی

در ما صفای طفلی، نفْسُرد از هیاهو
گلزار بی‌خزانیم ما را تو می‌شناسی

آیینه‌سان برابر گوییم هرچه گوییم
یک‌رو و یک‌زبانیم ما را تو می‌شناسی

خط نگه نویسد حال درون ما را
در چشم خود نهانیم ما را تو می‌شناسی

لب بسته چون حکیمان، سرخوش چو کودکانیم
هم پیر و هم جوانیم ما را تو می‌شناسی

با دُرد و صافِ گیتی، گه سرخوشی است گه غم
ما دُرد غم کشانیم ما را تو می‌شناسی

از وادی خموشی راهی به نیک‌روزی است
ما روزبه، از آنیم ما را تو می‌شناسی

کس راز غیر از ما، نشنید بس «امینیم»
بهر کسان امانیم ما را تو می‌شناسی

سلام قردش جان ...

نه خبر؟ اونجا هوا چ طوره؟

دست گلت درد نکنه ...

عالی بود قردش جان

نینجاخاتون سه‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:15 ق.ظ http://ninjasaiberi.blogfa.com

سلام حاجی این آدمکا اصعن قشنگ نیستن...آدمک منم رفته احساس غربت میکنم...راستی من بروزم شدیدا ومنتظرم نظراتتون شدیدتر...

سلام علیکم ...

متوجه منظورتون نشدم ...

مطلب تون رو خوندم، اطلاعاتم از مواردی ک فرمودید کم هس ...

موفق باشید ...

سوگند... سه‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 05:52 ب.ظ http://77sogand92.blogfa.com/

جیره جنگی


آب جیره بندی شده بود.آن هم از تانکری که یک صبح تا شب زیر تیغ آفتاب مانده بود. مگر می شد خورد!

به من آب نرسید، لیوان را به من داد و گفت: "من زیاد تشنم نیست ، نصفش رو خوردم.بقیه ش رو تو بخور ، گرفتم و خوردم."

فرداش بچه ها گفتند که اصلا جیره هر کس نصف لیوان آب بود.


سلام به روزم

سلام

خیلی ممنون ...

سر زدم ...

گمنام سه‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:46 ب.ظ http://beh8.blogfa.com

لذت آجل فعل جمیل ، تحمل رنج عاجل را آسان می کند

رنج آجل فعل قبیح ، مانع از گرایش به لذت عاجل می شود

سلام علیکم ...

خیلی ممنون ...

باران... چهارشنبه 10 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 12:21 ق.ظ http://baraniii72.blogfa.com/

لبخندی که در چهره ام می بینی معنایش

این نیست که زندگی ام بی نقص است،

بلکه قدردان داشته هایم هستم

و از خدا بخاطر نعمتهایش

سپاسگذارم...
سلام علیکم...میخواستم بگم هرکی ب من منفی میده حلالش نمیکنمااا...
حالا هی ب درد ودلام منفی بدین...
اون دنیا میبینمتون...
یاااعلی
اجرتون با خانواده ی شهدا...

سلام علیکم ...

خیلی ممنون ک سر می زنید ...

موفق باشید

تخریب چی چهارشنبه 10 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 08:06 ق.ظ

سلام داداش...
اومدم یه کانت گذاشته باشم تا روحیه بگیری...
پیام ندادم تا از بیدار نشی دارم میرم تودیع معارفه سردار پور جمشید بیدار شدی زنگ بزن بریم راه آهن...
در ضمن داداش فصل سرما داره میرسه از ملچوک ها هم که خبری نیست من فکر مونده چطور اوغات فراغتت رو پرکنم...

سلام داداش ...

کانت؟ مجید جان دلبندم اون اکانت هس و مربوط ب ی چیز دیگه. می گن اومدم پست بزارم. در ضمن کی گفته من روحیه ندارم. اصلا بذار ی جوک بگم ...

اوهووووم ... آهان.

(خودم این جوری نوشتم، می دونم ک منظورت کامنت بوده و هس)

ب قول صهبای عشق ک خیلی وقت هس نیس. هر کی خبر داره بگه و ی خانواده رو از نگرانی در بیاره. ب قول اون ما از چشم های همیشه بیداریم ...

فکر کردی! ی دلخوشی کاذب یافتم، ب نظرم تو هم ب درد من دچار شدی! می آم بهت می گم

حسن چهارشنبه 10 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 09:01 ق.ظ

داداش عالی نوشتی
حرف نداشت
خودمون ک اینجاییم ولی یه جورایی دربست مارو بردی شلمچه

به داش حسن!

آقا آمدی جانش بقربانش ولی حالا چرا/من ک با (...) گفته بودم با هلی کوپتر چرا
جای خالی رو واست می گم بعدا ...!!!

دستت درد نکنه داااش ک سر زدی. خوشحال می شم اسمت رو بین نظرات می بینم ...

نینجاخاتون چهارشنبه 10 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 09:38 ق.ظ http://ninjasaiberi.blogfa.com

سلام حاجی منظوری نبود فقط یه ریزه انتقاد بود...اون یکی آدمکا متنوع ترن آدم میتونه زیاد ازشون استفاده کنه...اینا زشتن...ببین تورو خدا با اون زبون درازش...لین یکیم که لباش چندشیه...هیچ کدومم که تکون نمی خورن...همین!
حاجی ممنون که سر میزنید...خداقوت همسنگری...

علی داداش چهارشنبه 10 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 06:57 ب.ظ

سلام داداش.واقعاً عالی بود حالی داد بهم دست شما مرسی که خاطره ها رو زنده کردی.دوعاااااااا اله داااااش.راستی آغاااا اون روز به شرمنده شدم دیگه نتونستم توجیه بیارم هاااااا بدجور شرمنده

سلام داداش ...

چی ؟ "دست شما مرسی" تعارف جدید هس داداش؟

بذار ی جمله بیام حال کن ...
"وظیفه من ایجاب می کنه اسرار رو حفظ کنم ..."

ملت فکرای بد نکنه هاااا. گفتیم اسرار برید واسه داااش علی ما حرف درآرید. جووون پاک. مثل دسته گل
داش گلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد