سفیـــــد

سفیـــــد

عمار امام خامنه‌ای
سفیـــــد

سفیـــــد

عمار امام خامنه‌ای

ننه باشو وا دولانیم ...!




سلام رفقا ...


الان فک می کنید می خوام از مراسم افطاری بنویسم؟


درست فک نکردید ...!


می خوام از پیکان جوانان گوجه ای (شما بخونید سفید)، بعله از پیکان جوانان سفید واستون بنویسم. تازگی ها دقت کردید بهش. سالاری شده واسه خودش. حالا قرار شده براش چهار تا دور سفید بگیریم، ی 40 تا هم از این پرچم کشورها بزنیم جلوی شیشه شاگرد شوفر و اصلی کاری؟ اگه گفتید؟ ی قرقی بزرگ آویزون کنیم از آینه وسط، ی لحظه فک کن ....


اونوقت بهش بگی سالار جاده ها ... پیکان ....


داشتم از پیکان می گفتم دیروز بچه ها باهاش رفتن وادی رحمت، فک کردی باز می خوام از افطاری بنویسم؟ نه خیر ...

برگشتن دوباره دانشگاه ...


باز چند تا وسایل بردن وادی رحمت. ولی خودمونیم هر چقدر تلاش کردم ننویسم از برنامه افطاری واقعا نشد. شما هم حتما تلاشم رو دیدید دیگه 


آقا افطاری چ افطاری شد ها ...(مثلا نمی خواستم بنویسم اگه می خواستم ببین چی می شد ...)


از همین جا و فرصت استفاده می کنم و تشکر و قدردانی می کنم از همه بچه ها ...

اجرشون با مادر شهداء ...


فقط چند تا نکته هس بایستی روشن گری کنم ...

اول ...


یکی از دوستان اومد پیش جناب بنده و موی زلفی رو نشون داد. گفتم به به عجب موی زلفی و برایش خواندم:

"یک دست جام باده و یک دست زلف یار/حالا بگو می خواهی چگونه بخوری سالاد الویه ی تار"


به به 


گفتم اخوی این چیه گفت یک پونجا توک! گفتم خوب من چی کار کنم؟ گفت از خرما کشیدمش بیرون.

داد دست بنده و رفت. حالا من موندم و حس کارآگاهی ام ک باز گل کرد.

بچه ها رو یکی یکی تو ذهنم آوردم ببینم کدومشون بوده؟


مطمئنن نوید نبوده، دلیل نپرسید. امیرحسن و محمد هم موهاشون کوتاه هست اوناهم حذف.


بعد ی لحظه شبهه وارد شد ب خودم. فک کردم دیدم صبحی وقتی داشتم خرماها رو بسته بندی می کردم تو دانشگاه یهو دست انداختم ب موهام و دیدم نا مرتب هس. شونه رو درآوردم و ی دستی ب موهام کشیدم و اضافه موها رو ک چسبیده بود ب دراخ (شونه) انداختم توی یکی از نایلون خرماها ک بندازم دور. در این لحظه محمد من رو صدا کرده و رفتم دنبال کاری. وقتی برگشتم یادم نبوده ک چی شده. کارم رو ادامه دادم و خرماها رو بسته بندی کردم بهداشتی بهداشتی.

وقتی قضیه رو حل کردم ی برکان نا ب خودم گفتم و بلند شدم و از خودم شادی در کردم. واقعا ی مسئله مهم رو حل کرده بودم ک یکی از بچه ها علت شعف و شادی بسی زیاد من رو پرسید و من ماوقع رو گفتم، بعد برگشت ی نیگاه از اون نیگاه ها کرد بهم. گفتم چی شد. طول زلف رو نشونم دادم بسی تعجب کردم ک من زلف هایم ب این درازی نبود آخر. بعد یادم افتاد ک رفتم سلمانی. و این رو ب آن دوستم نیز عرضه داشتم. باز همان نگاه رد و بدل شد با فشار نگاه بیشتر و در آخر با این گفته ک من در آن ساعت کجا بودم و دخالت اخوی کوچکم ک یادآوری کرد در آن ساعت در خانه بودم باز مسئله و پرونده باری دیگر باز ماند تا من در حسرت حل این پرونده بمانم ک زلف یار کجا و خرما کجا


دوم ...


امروز ی شربت فوق العاده خوردیم. شربت زعفران و شاه اسبرن. آقا حالا ک بحث شربت پیش اومد ی چند روز هس بنده شدیدا و قویا و ذاتا و باطنا و غیرا با این سوال مواجه هستم ک نام اصلی همان شاه اسبرن چیست؟

البته ب چند گزینه رسیده ام ک می نویسم و از دوستان مطلع جواب می خواهم؟

گزینه 1) شاه ایسترم

گزینه 0) شاه نرگس

گزینه 4) شاه اسپرم

گزینه 2) شاه محمد

گزینه 8) شاه امیرحسن

گزینه 9) شاه نسترن

واقعا اگر یکی از دوستان کمکم کنه ممنونشون می شم ...

البته گزینه آخری ب درستی بیشتر شبیه هس تا بقیه ...


سوم ...


امروز سر ی جمله کم بود فرمانده رو بزنم. می پرسید چی؟ بابا دو ساعت بهش می گم سبزی خوردن خودش پا داره خودش سوار ماشین می شه میاد وادی رحمت قبول نمی کرد. آخه شما چیزی بهش بگید ...


هیچی دیگه در لحظه اذان حاج محمد گل بنده رو مجاب فرمودن ک سبزی خوردن و نان پا ندارن و خودشون نمی تونن بیان. بنده هم قبول نمی کردم(راستش رو بخواید هنوزم قبول نکردم) ولی ب خاطر نون و نمک گفتم قبول.


بعله القصه ب بچه ها گفتم آتدیلین گداخ دانیشگاها ک نون و سبزی مونده اونجا ...


حالا با هزار زحمت نون و پنیر و سبزی رو آوردیم بار زدیم ماشین بی چاره. خواستم برم بشینم دیدم صندلی راننده هم پر هست از قاردون. این برنامه پت و مت رو دیدید می خوان ی کار انجام بدن شده بودیم مثل اونا. ی بار وسایل رو می زدیم ماشین (آخه سواری بود) خودمون جا می موندیم. ی بار خودمون نشستیم بریم تا در دانشگاه هم رفتیم ولی ی لحظه ک یادمون افتاد واسه چی اومدیم و وسایل مونده، برگشتیم. یعنی ی اوضاعی شد. دست آخرش هم با تبرزین و گرز سهراب افتادیم ب جون ماشین مثل پت و مت و ماشین شد وانت ال نودی


سرتون رو درد نیارم. زدیم وسایل رو تنگ هم و اومدیم. یعنی سرعت عمل در حد بنز. کلا تایم می گرفتی 15 دیقه بیشتر نشد  رفت و برگشتمون ...

ملت هم سر سفره افطار سبزی و نون خوردن بحمدالله ...

چهارم ...


دوستان من از مرغ شاکی ام. این چ وضعش هس آخه برادر من. البته مرغ خواهر می شه درسته. بعله. می گفتم این چ وضعی هست. یکی از دوستان داشته سالاد الویه تناول می کرده ک استخووون ران گاو از غذاش اومد بیرون. بابا تو مرغ هستی. استخون گاو تو بدن تو چی کار داشت؟ اصلا یعنی چی؟ مرغ اول بوده یا گاو؟

ک باز شاعر سخن می گه:


"گاو سحر ناله سر کن/داغ سالاد تازه تر کن

ای تویوخ، ای آشپز، ای طبیعت/ سالاد تار ما رو جوجه تر کن"


پنجم ...


آقا من از این مسئول خیلی خیلی قدیم برادر فرهنگی هم شاکی ام. بابام جان جنس مونده رو دستت چرا قالبش می کنی ب ما. 

اون روز. یعنی روز جمعه ای قرار شد بنده و حاج محمد و این مسئول خیلی خیلی قدیمی برادر فرهنگی ک رفته تو کار عمده و اینها وسایل رو بیاره دانشگاه. ی ساعت نیومد. دو ساعت نیومد. سه. چهار پنج شش هفت هشت و نه سر سفره افطار داشتم غذا می خوردم. مثل این ک خاطره رو رد کردم برگردیم. نه هشت هفت شش و چهار. بعله ساعت چهار آقا پیداش شد. وسایل رو آوردیم پایین ک چشم خورد ب آب معدنی کوچیک ها ک روشون نوشته بود: "آب گازدار طعم دار با طعم لیمویی ..."(نخواستم تبلیغات شه اسمش رو ننوشتم). آقا یه واژه مثل دانشگاه آزاد اسلامی ک چند تا واژه ک کنار هم معنی درستی نمی ده و کلا دروغ هس. من گفتم اینا چیه و محمد رو متوجه قضیه کردم.


حاج محمد ب خدا من نمی خواستم بگم ... آههههه آههههه آههههه 

ک در این هنگام با پیشنهاد رشوه این برادر فرهنگی مواجه شدیم. پیشنهادی ک هر جنبنده ای رو فریب می داد.

ی بسته بزرگ لواشک کاملا بهداشتی. واسه هر کدوم ی بسته. 


من اصلا دیگ اونجا آب معدنی ندیدم. اونجا کجا بود؟ من کی بودم؟ اونها کی بود؟


ششم ...


نمی دونم چرا سیستم شمارش من این روزها کار نمی کنه. مثلا جای 300 تا 400 می بینم. جای 400 تا 200 می بینم. فک کنم مسری هم باشه. آخه حسم بهم می گه. می پرسید چرا؟ نمی گم. خودتون فک کنید ...


باشه می گم چون اصرار کردید.

اصل حرفش بیشتر بچه ها ن خرما خوردن ن سوپ، ن سبزی خوردن، ن پنیر، ن سالاد الویه. اینم بگم سالاد الویه امسال رو تا 100 سال دیگه هم نمی شه خورد. آخه معمولا رسم هس ترکیب سالاد الویه و طرز پختش ای گونه بود ک ...


مواد لازم:


1) کالباس 0/0400 گرم

2) تخم مرغ نصف تخم مرغ بدون زرده (آخه زردش توسط آشپز خورده می شد.) 

3) سس 2 قاشق و نصفی

4) یرلما 99 درصد ( مهم ترکیب 99 درصدی اش هس.)

5) تویوخ ب مقدار لازم

6) و غیره اعم از همه چیز ب دلخواه آشپز


طرز تهیه:


همه مواد درون ظرف ریخته شده و فرد سنگین وزن را روی مواد غلت می دهیم تا آماده پخت شود. بعد می پزیم. البته شاید اول می پزیم بعد غلت می خوریم دقیقا یادم نیس.


ولی امسال اصلا ی چیز دیگه بود ...


ببین حرف از کجا رسید ب کجا؟ می گفتم ب کسی غذا نرسید. همه هم اوغلان اوشاغی، اوم دولار ... ( فارسی اش رو نمی دونم)


آغا شماره ها از دستم در رفت ...


آخر شبی هم رفتیم سینما. ساعت 1 اینا بود. آره بابا سینما باز بود. فیلم غم انگیز "جدایی قلی از منوچ" رو نشون می داد. 


جاتون خالی فرمانده داشت خرج می کرد. (زیاد جدی نگیرید آخه) چند تا مثلا مرد نشسته بودن، جیبشون توراتان داشت همشون. این وسط اخوی کوچیک خرج می کرد ...

رفتیم ولی عصر، شانار آب انار ...




بعله و حرف آخر ...


وقتی بچه ها رو فرستادم پیش ننه هاشون، دست آخر نوبت حاج محمد رسید. رسیدیدم دم در خونشون. لطفا با احساس بخونید بقیه اش رو ...


اومد پایین گفت حاجی بیا پایین ...

اشک تو چشاش جمع شد ...

افتاد روی زمین ...


الان هر دو نشسته فیس تو فیس ...


اکت تو اکت ...


چشم تو چشم ...


ک گفت ی چیزی بگم ...


گفتم بگو ...

خندید و رفت ...


نه باز قاطی شد ...

ببخشید ...


گفتم بگو ...

توی محله با صدای بلند فریاد کشید ...


ننه باشو وا دولانیم ....


من 


در و دیوار 


همسایه ها 


بچه های پیام نور و علی الخصوص آشپز


و مادر محمد 






ی چند تا نکته بگم و ما رو ب خیر و شما رو ب سلامت ...


ـ نام ها کاملا تصادفی هست ...

ـ این نوشته رو واسه شاد کردن دل مومنین نوشتم و ب قصد تقرب و با وضو (تف ب ریا) اصلا نخواستم کسی رو توهین کنم. اگه حرف هایی نوشتم ک حس می کنید نباشه بهتر هس بهم بگید ...

ـ اگه لبخند رو لباتون نشست، ی صلوات و اگه فرصت دارید فاتحه در حق رفتگان من علی الخصوص شهید روحانی حاج حسین دانشیان و شهید روحانی یوسف دانشیان بفرستید و بخونید.

ـ اگه لبخند نزدید واسه رفتگان خودتون صلوات و فاتحه بخونید.

ـ این شبها میانه ماه مبارک رمضان هس و میانه مغفرت. برای برادر کوچیک تون هم از خدا طلب عفو و بخشش کنید و دعا کنید در حقش ک دعای مومن در حق مومن ب استجابت نزدیک تر هس اون هم تو این شبها.

ـ این شبها توفیق شده چند شب مسجد صاحب الامر باشم. ب دوستان توصیه می کنم حتما بیان. حتما.

التماس دعا

و دوستدار شما حاجی



بعدها نوشت ...



ـ فیلم مجوز از ارشاد نداشت اکران نشد و بجاش ی فیلم دیگه روی پرده رفته ...

ـ ی تقدیر ویژه هم از دوستانی ک زبون روزه جلوی گرمای اجاق زحمت کشیدن ...

ـ ی زحمت ویژه ویژه ویژه و خیلی ویژه و باز هم ویژه از قینانای کوماندو ب خاطر سوپ فوق العاده شون ...


باز هم همین جوری نوشت حاجی ...

سلام ب همه


خوبید؟ التماس دعای شدید دارم خدمت‌تون ...


تازگی‌ها دقت کردید عجیب حس شاعری در من تحریک شده و هی می‌خوام شعر بگم ...


و باز تازگی‌ها ب معنای واقعی شعر "مه و 206 سفید و نیروی انتظامی و راهنمایی رانندگی و غیره در کارند تا آق دمپایا دلخوشلوخ بدست آورد و ب استلخ نرود"


هیچی دیگه الان نزدیک سه ماه هس می‌خوایم بریم استلخ مه و خورشید و فلک نمی‌ذاره ولی دیشب تا ده قدمی‌اش رفتیم ولی باز توفیق کسیلدی ...


نمی‌دونم چ حکمتی هس این نیروی انتظامی با ما راه نمی‌آد. یعنی دم در استلخ بودیم ها ولی باز این بچه‌های نیروی انتظامی خواستند حالشون گرفته شه اومدن گفتن حال ما رو بگیر ....

حساب کنید بیر خیله آدام ک از سه تا ماشین اومده پایین یکی لنگ دور کمرشه یکی آق دمپایی مامان دوزش رو پوشیده یکی جوراباش رو تولاماخ می‌کنه بقیه هم یکی ی ساک دست‌شون هس تو خیابون ببینید.


حالا اومدیم اینور ببینیم گشت چی کار داره باهامون ...


سرباز: "..................."

بچه‌های ما: ".................................................................................."

بازم سرباز: "..."

و باز هم بچه‌های ما: "........................................................................................."

سرباز: "دووووووووووووووووووووووووووووووود"

یکی از بچه‌های ما: "دوووود دووووووود دووووووووود و دوووووووووووووووووووووووووووووووووووود"


یعنی ی خیابون رو بسته بودیم (یه جوری با افتخار نوشتم ک انگار آپولو هوا کردیم مثلا ...)


حالا مامور نیروی انتظامی: "....."

و مامور در حال جابجا شدن از این پا به اوم پا و حرکت دستش: "...."

و باز هم مامور: "یه نیگاه کنید ب استخر آخه دارید کجا می‌رید؟؟؟"

ی نیگاه کردیم هممون و دیدیم بعلی با عبارتی بس بزرگ نوشته‌ی "تایم بانوان" خود نمایی می‌کند. 

بچه‌های ما: "................"

و مامور: "ببخشید من نمی‌دونستم، حلال کنید و خداحافظ"


و رفتن مامور ....


فک کنم فهمیده باشین ....


القصه دیدیم این‌جوری هس و ما دو سه ماه اندر پی ی استلخ ب این در و اون در می‌زنیم زنگیدیدم ب هر چی شماره‌ی استلخ داشتیم ...

یعنی همشون از همون ها بودن. داشتیم کفری می‌شدیم. بابا آخه می‌خوایم بریم تفریحات سالم. اونم نمی‌ذارید ک آخه. فردا پس فردا رفتیم دنبال تفریحات ناسالم شما جوابگو هستید. یکی نیس بگه ساعت 12 شب "تایم بانوان" می‌خوایم چی کار آخه؟ تنها مام نبودیم. یه ملت صف کشیده بود ک بره ولی اونا هم داشلاری ب سنگ خورد.


بعله می‌گفتیم ....


هیچی دیگه این وسط حمید خان گل و گلاب ک تازگی‌ها آش بار گذاشته بود دوتا پاش رو کرده بود پای مرغ ک مرغ ی پا داره (اصطلاحش رو درس گفتم دیگه) ک بریم بستان‌آوا آب گرم اونم کی 12 نصف شب. نمی‌دونم از کجام زنگ زده بود آمار گرفته بود ک اینا تا 2 و نیم بازن. نمی‌دونم اخلاق حمید رو می‌دونید یا ن؟ یا تو جلسات باهاش بودید یا نه؟ ولی همین قدر بگم ی 200 نفر رو بنشونی ی طرف و این دااااااش حمید ما رو ی طرف و این حمیدخان بگه ماست سیاه هس اون 200 نفر رو بهشون می‌قبولونه. این‌جام همین‌طور شد. یعنی ی 20 تا آدم گفتن نه ولی جوری رای همه رو زد بیا و ببین. حالا کسی نیس بهش بگه بیزلر سوبای هس تو که زن و زندگی داری واسه چی آخه. ک یکدفعه آق دمپایا گفت بریم ی جا رو پیدا کردم. ی صلوات فرستادیم در حق‌اش و راه افتادیم ک بریم .....


القصه افتادیم پشت سر راهنما داااااش کاوه خودمون.( اینم داخل پارانتز بگم ها بی‌چاره این بار کاره‌ای نبود، کنار وایساده بود(شمام باور کردید)) اینم جوری گفت راه‌بلد هس ک. رفتیم رسیدیم. اومدم پایین می‌گم کاوه این‌جا استلخ هس یا غذاخوری؟ هیچی دیگه زنگ زدیم حسن کجایی ک گفت تصادف شده. یعنی تکمیل تکمیل شد دیگه ....


آهههههههههه ...

رسیدیم. چشتون روز خوب ببینه. حسن با ی 206 سفید تصادف کرده بود. آخه چ جوری بنویسم. آهان. یادتون هس ی جا پس گردنی جوجو نیوز زدن. بازم نفهمیدید. بابا پسر عمو ازدواج رو می‌گم. تو راهیان. تو آبادان. تو امیری. بی‌چاره بچه داشته نیگاه می‌کرده پس گردنی زدن بهش ها. آره از همون جووووون‌های اونجا رو در نظر بگیرید. یه 206 پر از اون‌ها. و این‌که خانم هم بودن. دیگه نور علی نور.


رسیدیم و پیاده شدیم. ی بیست نفر اومدیم می‌گیم حسن چی شده؟ بی‌چاره 206  ای‌ها ترسیده بودن. آخه این همه سبیل سگل رو یه جا ندیده بودن.


اینام از اون بچه تهروووونی‌ها بودن. از اونا ک 2 متر زبون دارن. بی‌حیا. خدا نصیب گرگ بیابون نکنه.

20 نفر آدم بودیم حریف‌شون نشدیم. یکی‌شون ب آق دمپایا می‌گه مست کردی. یکی به این یکی می‌گه نظر بد داری.


به خدا مونده بودیم. اگه کیشی بودن کوماندو رو می‌دادیم جلو حالشون رو می‌گرفت ولی صد حیف ک ....



حالا این وسط یکی از بچه‌ها توهم گرفته می‌گه من افطاری آب طالبی خوردم نکنه مست کنه. می‌گیم نه. می‌گه ی سه چهار روز تو یخچال مونده بود ها ...


حالا نیروی انتظامی اومده، راهنمایی رانندگی. همه‌ی همسایه‌ها هم ریخته بودن کوچه. یه تبریز ملتی اونجا بود. خدا می‌دونه چ جوری تمومش کردیم و امدیم. ب مامورا هم رحم نمی‌کردن نامردا. شرشون همه رو گرفته بود. 


بازم اینجا بچه‌ها حس توهم‌شون بالا گرفته بود. یکی می‌گفت نمره 9 فیته ور. یکی می‌گفت ....


منم ک همه جا در خدمت بسیج هستم دو تا جووووون رو داشتم ب بسیج جذب می‌کردم. الله قبول السین ....


حالا این وسط یکی از بچه‌ها می‌گه: آغا این دهمین دفعه اس به اسم استلخ می‌زنم بیرون و باز همین‌جوری می‌رم خون. این بار ننه‌ام ببینه می‌گه ب اسم استلخ کجا می‌ری؟؟؟


و در پایان از همه‌ی دوستان تقاضای عاجل دارم این جمع کثیر رو از دعای خیرشون بی‌بهره نذارن و از خدای منان برای این جمع یه استلخ عالی طلب کنن. به حق این شبهای عزیز ...


دوستدار شما حاجی


عند ربهم یرزقون


شهیدان

که در آسمان ها

که در همین خیابان های گرفتار

همچون عابرانی نورانی

هر روز

از کنار ما می گذرند

و صدای خدا را نمی شنویم :

.« و لا تَحسبنّ الذین قتلوا فی سبیل الله أمواتاً ... »

ما ، امّا

با عینک های دودی

و غفلت های عمودی

شب های جمعه

به قبرستان ها می رویم

و شهیدان

برای ما فاتحه می خوانند !

و ما

دوباره بر می گردیم

به حُجره و بازار

آرزوهایمان را می شماریم

و ریشخند دنیا !

و هرگز با منطق عینک های دودی

روشن نمی شویم که :

« عند ربّهم یرزقون » یعنی چه ؟ !

و روزها و هنوزها می گذرد

و ما همچنان

دست هامان خالی است !