سفیـــــد

سفیـــــد

عمار امام خامنه‌ای
سفیـــــد

سفیـــــد

عمار امام خامنه‌ای

بدون شرح !!!







دستان تو سیاه و دل من سیاه، چقدر فاصله میان سیاهی هامان ... ؟؟؟




کربلا با صد تومان ... !



به نظرم اسمش علی بود.


چند سال پیش که تنها چهار پنج سال داشت و توی کوچه بازی می کرد دید سر کوچه شان شلوغ است. وقتی جلو رفت دید جمعیتی ایستاده اند و منتظرند اتوبوس بیاید.


پرسید: چرا اینجا شلوغ است؟ بهش گفتند آقا پسر ما داریم میریم کربلا، منتظریم اتوبوس بیاید.

گفت: من هم می خواهم با شما بیایم.

گفتند: آقا پسر پول داری؟

علی گفت: چقدر پول می خواهد؟

گفتند: صد تومان!


علی کوچولو با سرعت دوید به طرف خانه شان؛ مادر که سبزی خریده بود توی ایوان مشغول پاک کردن سبزی ها بود. علی گفت مامان به من پول بده می خواهم برم کربلا.


مادر گفت: علی جان صبر کن بابا بیاد با هم میریم کربلا، علی گفت: نه مامان اتوبوس از سر کوچه حرکت می کنه، دیر میشه.


مادر گفت علی جان من زیاد پول ندارم، بذار بابات بیاد و ...


خلاصه از علی اصرار و مادر هر چه کرد تا علی را قانع کند نشد. به ذهنش رسید علی را به اصطلاح خودمان دست به سر کند. مابقی پول سبزی ها که یک اسکناس صد تومانی بود روی طاقچه بود؛ به علی گفت: خُب برو اون صد تومانی رو طاقچه را بردار.


علی هم با سرعت رفت و آن را برداشت و دوان دوان به طرف سرکوچه؛ اتوبوس آمده بود. در گرماگرم خدا حافظی ها و دود اسپند و سلام و صلوات رفت توی اتوبوس و روی یک صندلی نشست. بالأخره اتوبوس حرکت کرد و دو سه ساعتی که رفت بعضی ها متوجه شدند این بچه تنها است. ولی مُردد بودند چیزی بگویند. اتوبوس همینطور رفت تا مرز که همه از اتوبوس پیاده شدند مدیر کاروان هم متوجه شد داستان از چه قرار است.

از علی کوچولو پرسیدند تلفن خونه تان را بلدی، گقت اگه تلفن باشه بلدم زنگ بزنم؛ یه دونه هشت، دو تا سه و ... .


خلاصه مادر گوشی رو برداشت. بابا هم آمده بود خانه، قضیه را به مادر گفتند و گفتند حاضرند علی را با خودشان ببرند و ازش خوب مواظبت کنند. مادر با بابا گفت و بابای علی هم چیزی نگفت؛ یعنی اجازه داد.


آری؛ علی کوچولو رفت کربلا و همه جاهای زیارتی را هم با همه بود. اصلاً سر نگهداری و مواظبت ازش توی کاروان دعوا بود. هر چی هم می خواست برایش می خریدند. زیارت ها که تمام شد با یک عالمه کادو و سوغات برگشت.


بابا و مامان سر همان کوچه با حلقه گل منتظر بودند. علی از اتویوس پیاده شد؛ در آغوش مادر گریان؛ در حالی که هنوز آن صد تومانی تو جیبش بود.


کربلا کربلا شده دعای آخر من ...


در عالم سریست ک جز با شهادت فاش نمی شود ...







مهمات میبردم. چند نفر توی جاده دست تکان دادند سوارشان کردم گفتم: "شما که دهنتان بوی شیر میدهد نمیترسید از جنگ؟"


خندیدند و بجای کرایه صلوت فرستادند و آمدند بالا کنار مهمات نشستند.


جلوتر گفتند: "با چراغ خاموش برو. عراقی ها روی جاده دید دارند."


بد جوری میزدند!! چراغ خاموش یعنی ته دره.یعنی خط بدون مهمات!


یکی گفت:"حاجی نگران نباش. چفیه سفید رنگش را انداخت روی دوشش."


جلوی ماشین میدوید که من ببینمش تا بدون چراغ برویم.خمپاره ای آمد و او رفت.




یکی دیگرشان آمد جلوی ماشین دوید.خمپاره ای آمد، او هم رفت...






وقتی رسیدیم خط همه شان پشت ماشین کنار مهمات خوابیده بودند ...






با لبخند و چشم های باز....