سفیـــــد

سفیـــــد

عمار امام خامنه‌ای
سفیـــــد

سفیـــــد

عمار امام خامنه‌ای

شلمچه


سلام رفقا ...


می خواهم برایتان قصه عاشقی بسرایم. بنویسم و بگویم ...


ولی صبر کنید !!! قصه عشق را بایستی با غروب بود تا دانست و دلی را ک پشت میله های قفس تنهایی شعر جدایی می سراید را هم با غروب همراه کرد تا پر گیر ب سمت دلبر. ب سمت معشوق ...


چند روز است هوای دلم عجیب بارانی است. می بارد ولی خم ب ابرو نمی آورد. حسادت می کند. می جنگد. می برد. می بازد. می بازد از قصه عشق ...


همین ک می آیم با نفس شهر هم نفس شوم و عمیق تر نفس بگیرم، انگار ک جانم در می آید تا نفسم بالا بیاید. اینجا برای او نیست. دست و بالم می لرزد. ب سرفه می افتد و باز هوایی می شود و باز قصه نوعش از جنس عاشقی است ک سروده می شود ...


نوشتم هوای دلم بارانی است. می خواهد ببارد ولی نمی شود. انگار امروز ک روز هجران است، زخم دل دوباره سر باز کرده و نوای هجرانی شب جمعه دارد می کشد او را ک چنین از خود واله و شیدا شده و باز می رسم ب رسم عاشقی ...


می خواهید ع ش ق را برایتان معنی کنم ...


عشق یعنی عشق، یعنی دلدادگی یعنی عاشقی یعنی فاطمه الزهرا (س) ...


تا ب حال هر جا گیر کرده ام، خانوم جان ببخش. من تا ب حال در زندگی گیر نکرده ام. چون ذکر مادرم بر زبانم بود ...


چ دارم می نویسم. از کجا ب کجا رسیدم ...


شنیده اید حتما! شلمچه ی جورایی بوی چادر خاکی فاطمه الزهرا (س) رو می ده و من می خوام دوباره عشق را برایتان معنی کنم ...


شلمچه خلاصه عشق است و قطعه ای از بهشت، شلمچه، آینه ایست که تمام جبهه با خاکهای سرخش در آن می درخشد. و دریچه آسمانی است ک از آن بوی رشادت و عطر دلنواز شهادت میوزد. 


شلمچه بازار است ، بازار عشقبازی و جانبازی !!!


شلمچه کربلایی است برای منی ک لایق نیستم تا کربلای حسین سینه زنان بروم ...


ولی شلمچه همه اینها هس و نیس ...


شلمچه، شلمچه هس ...


نمی دانم تا کجا پیش خواهم رفت ولی حالم چون مال خودم نیس، خواهم نوشت. خواهم نوشت چطور عاشق شدم. خواهم نوشت چطور عاشق ام کرد شلمچه ...

راهیان 88. اولین و آخرین منطقه ای ک یادم مانده شلمچه است. از ماشین ک پیاده شدم. نگاهی ب رفقایم انداختم. دیدم نه! اینجا فرق دارد. رفقایم از همین الان می سوزند. جوری ضجه می زدند ک با خود گفتم خدایا اینجا کجاست ک مرا آورده ای!


چرا این جور است. پاهایم یارای رفتن نداشت. قصه نیس. حال آن روزم را می نویسم. پاهایم با من نبودند. دل اما ... دل بود ک می برد مرا ... می برد ب زیر لوای چادر مادرم زهرا ...

اینجا رو ولش کن. فعلا نمی توانم بنویسم. ولی آن روز سوختم ...

سوختم و سوختم ...

ب خدا الان ک می نویسم مو بر تنم راست می شود، دست و پایم می لرزد ...

روزگار گشت و همان سال بعد عید با خانواده توفیق شد. این بار برای شلمچه حساب ویژه ای باز کرده بودم. می دانستم شلمچه قطعه ای از بهشت است. آن سال سال شلمچه بود. نمی دانم شلمچه ی آن سال را مخصوص برای من ساخته بودن یا ...

ولی هر چیز شلمچه آن سال بوی زهرا (س) را می داد. با رفیقی عزیز یادمان را زیارت کردیم. نمی دانم خاک شلمچه را مزه کرده اید یا ن؟ ولی من خاک شلمچه را مزه کرده ام. خورده ام. می دانید چ مزه ای می دهد. مزه اش مستی است. سردرگمی است. عاشقی است. در یک کلام دلدادگی است. با آدم حرف می زند. تعریف می کند. می گوید ک چقدر خون پاک ریخته در آنجا. از رشادت ها. از مظلومیت ها. تشنگی ها. و از شهداء حرف می زند ...


می گفتم. بعد نماز زدیم ب دل شلمچه. نمی دانم کلیپ اش را دیده اید یا ن؟ رسیدیم بالای تپه ای ک راه خروج بود. مثل چند ماه قبل دور تا دور مسیر فانوس بود و در انتهای مسیر کلیپی ک معروف شد ب کلیپ شلمچه داشت پخش می شد. نمی دانم ولی شاید از دوستم و او از من خجالت می کشیدیم. ولی وسط مسیر دیگر نتوانستیم. آنجایی ک سید (اسمش الان خاطرم نیست) سید شهیدی ک گفت اینجا بوی چادر خاکی مادرم زهرا رو می ده، افتادیم ...


روزگار گشت و گشت و شلمچه باری دیگر دعوتم کرد. بعد نماز آن سال خیلی درگیر بودم ک این بار شلمچه شلمچه من نبود. دلم شکست. برای خودم. خادمین داشتند زائرین رو از محوطه پشتی شلمچه جمع می کردند. نمی دانم چ جور ولی رفتم و در دل تاریکی شلمچه گم شدم. باز تنها شده بودیم. من. خاک شلمچه. شهدای شلمچه و خدا. بلد نبودم درد دل کنم ولی ...

قبله را پیدا کردم و دست ها را بردم بالا و الله اکبر ...

ب نظرم تنها جایی بود ک دروغ نگفتم ایاک نعبد و ایاک نستعین ...


آآآآآآه ...

روزگار گشت و گشت. این بار ظهر شلمچه با ورود شهدایی ک بعد از چندین سال دوری ب خاک وطن پا می گذاشتند. ببخشید پا ن. هر کدامشان نیم کیلو بیشتر نبودند. آن سال هم شلمچه مرا نمک گیر خود کرد ...


نمی دانم شاید حرف هایم بچه گانه بود. یا زیادی احساسی ولی الان خیلی آرام شدم. نوشتن همیشه آرامم می کند. این بار هم ک فرق می کرد. نوشتم از جایی ک عاشق اش بودم ...

خدایا !!!

اخر یه روز حاجتمو ازت میگیرم     مثل تموم شهدا برات میمیرم



ممنون ک نوشته هام رو خوندید ...



وقت گذاشتن برای خدا ... !



نوجوان شهید علیرضا کریمی:


آنروز به مسجد نرسیده بود. برای نماز به خانه آمد و رفت توی اتاقش. داشتم یواشکی نماز خواندنش را نگاه می کردم حالت عجیبی داشت. انگار خدا در مقابلش ایستاده بود. طوری حمد و سوره می خواند مثل اینکه خدا را می بیند ذکر ها را دقیق و شمرده ادا می کرد.

بعدها در مورد نحوه نماز خواندنش ازش پرسیدم؛ گفت: اشکال کار ما اینه که برای همه وقت میذاریم جز برای خدا.

نمازمون رو سریع می خونیم و فکر می کنیم زرنگی کردیم، اما یادمون میره اونی که به وقت ها برکت میده ...


فقط خود خداست...