سلام علیکم ...
اون هایی که حاجی رو می شناسن می دونن که خیلی اهل قرآن و ایناست (مثلا دیگه، زیاد دنبالش رو نگیر) اونایی هم که نمی شناسن بدونن که بنده خیلی اهل قرآن و عمل به اون هستم. خیلی. واقعا خیلی مثلا ی نمون اش رو می آرم. آیات زیادی هس در قرآن که بنده و شخص شخیص جنابعالی (اشتباه نشده منظور یعنی من دیگه) اکیدا و در دهها نوبت از روز به اون عمل می کنم. همین کلوا و شربوا یا یه آیه دیگه مثلا کلوا و شربوا و این آیه کلوا و شربوا بعد عارضم خدمتتون ک آیه کلوا و شربوا. یعنی وقتی نوشتم ی نیگاه کردم دیدم ای بابا چقدر عمل به قرآن در من زیاد هس.
تازگی ها هم ی آیه جدید رو به معنای واقعی اش پی بردم و اگه گفتین اون کدوم آیه هس ...؟
نه دیگه دیدید فکرتون جاهای بد می ره اصلاح کنید خودتون رو بابا.
آیه پر مغز و سیروا فی الارض ...
نشسته بودیم خونه که گفتیم چی کار کنیم چی کار نکنیم گفتیم چی از این بهتر قبل ماه رمضونی بریم ی خودسازی بکنیم و واسه رمضان آمده شیم. الانم که دارم اینا رو می نویسم دقیقا از وسط سیرو فی الارض دارم می نویسم. یعنی ابوی نشستن پشت رول و بنده قلم می زنم(بخونید کیبورد می زنم) یعنی امکانات در حد بنز.
حالا با این که کجای این سرزمین رو سرای من کردیم بماند. با تبریز و تبریزی ها و تبریزی جماعت کار دارم بنده.
اگه خدا قبول می کرد ی چند ماهی بود عمیقا و شدیدا در ذیل فرمایشات همانا که نام برده شد، فکرهای اندر پلیدی به ذهن {باز...}مان خطور می کرد ک شکر خدا و به یاری چند تن از دوستان گرام به معنای واقعی کلمه زهر اولدی.
همون طور که برخی دوستان اطلاع داشتند در پی نامه نگاری با برخی از اونور آبی ها یه دورهم جمع شدن (شما بخونید جلسه) انعقاد گردید(عجب کلمه ای نوشتم ها به به) بعله یه جلسه از اون جلسه ها که هرکسی که جای من باشه عاااااااااااشق اون جلسه می شه. یعنی یه جلسه که میمیرم واسش. چه برنامه ها چه کارها چه حرف ها که می خواستم بگم و بگم و بگم ولی صد حیف ک نشد. زهر اولسون.
اصل ماجرا این بود ک بنده با توجه به برنامه های داخلی و خارجی خودم و در پی هماهنگی با مرد شماره اول دانشگاه حاج محمد آآآآ اقدام به برگزاری جلسه ذکر شده در دانشگاه نمودم. توجه می نمویی ؟؟؟ القصه این قضیه به اونور آبی ها اطلاع داده شد ک در اقدامی عجیب و کاملا غریب با مخالفت اونور آبی ها روبرو شد و جلسه ماند برای روز دوشنبه. ماهم کاملا بی خبر از اصل اصل و اصل ماجرا (آخه از پشت کوه اومدیم) گفتیم به ابرمرد شماره یک دانشگاه قبول است و بماند برای دوشنبه ولی از داخل سوختیم و بوی کباب بناب از درونمان شروع به عطرافشانی کرد. خدا باعث و بانی اش را یه صلوات بفرستید ...
بعدها که اینجانب در سیرو فی الارض با اس ام اس گروهی همین ابرمرد قهرمان مواجه شدم و دیدم باری دیگر بنده از مشایعت با شهدا و مجلس ایشان جامانده ام اینبار و چندین باره در خود سوختم و ساختم که ای حاجی تف به روزگار ...
الان هم شعری جر آنچه ک در ذیل می آید چیزی به ذهن سوخته و کباب شده ام خطور نمی کند ...
حیدربابا(شما بخونید: ممدبابا) دنیا یالان دنیادی، حمید شیرازی دن منصوری دن قالان دنیادی
مسولیت کىملر قالیب دور راشد دن بیر قورى آد قالیب دور
هی دنیا. الان هم به جای برخورداری و استفاده تام و ناب از طبیعت به کنج عزلت ماشین گرویده ام و به بخت خود درود و سلام می فرستم و خودم را با این جمله تسکین می دهم که الخیر فی ما وقع ...
دعا بفرمایید
دوستدار شما حاجی
دوبـــاره تــنــگ شـــد این دل، ولـی برای خـودم بـرای گریـهی یـکریز و هـای های خـــودم
خودم نِیَم، که خودم در شلمچه جا مانده است دوباره کاش بیفتم به دست و پای خودم
نمیدونم شلمچه رو از نزدیک دیدی یا نه؟ من وقتی عاشق شلمچه شدم که اولین بار دیدمش. تو همون نگاه اول دلم گیر کرد اونجا.
اولین بار اسفند 88 بود. با کاروان بسیج دانشجویی پیام نور. همون تو پارکینگ بچهها شروع کردن. الانم که دارم مینویسم دقیقا جلوی چشام هس. انگاری خیلی خیلی جای عجیبی بود که اینطور شروع شده بود. یادش بخیر. شلمچه همون جا نمک گیرم کرد.
الانم بیقرار شلمچهام. بیقرار خاک نمکگیرش. بیقرار سکوت پر از فریادش. بیقرار یادمانش، بیقرار غروبش، بی قرار خودم ...
خودم نِیَم، که خودم در شلمچه جا مانده است ...
شلمچه شلمچه شلمچه
التماس دعا
سلام ...
بعد از چند هفته بار سنگین سیاسی روی بچهها و فشار کاری زیاد، این روزها نوعی تعطیلات به حساب میآد. یه فرصت واسهی دوباره آماده کردن و پرقدرتتر کردن خود واسهی ی ترم جدید.
حالا این وسط داشینماخ ما از اون اتاق کوچیک به ی جای استراتژیک در دانشگاه و به تعبیر بچهها بازگشت به آغوش دانشجویان قصهی مفصل خودش رو داره.
بعضی قولهای عقب ماندهی دوستان هم مبنی بر مهمان کردن بقیه، فرصت ظهور و بروز پیدا کرده این روزها.
از آشدوغی و جییر بارساغ که چووون اوشاخلار زدن زیرش، شد همون آش دوغ.
بیچاره صاحبخونه واسهی 15 نفر آش بار گذاشته بووود، 4 کیلو سبزی و مخلفات که باهاش کاری ندارم ولی ما 6 نفری رفتیم یا نه 7 نفر بودیم. ولی جاتون خالی جای 15 نفر خوردیم. با سرمساخ و مخلفات آش که هامینین فشاری دوشمیشدی.
منم نه گذاشتم برداشتم هر چی جا داشتم خوردم هر چی هم نتونستم زدم قولتوخم و توی ی قابلمه ریختم و آوردم. الله قبول السین.
اوردان دا هر گئجه تای گدوخ همووون اورا.(گفتن اسم نگید که ...) ی سر و گوشی آب دادیم و اومدیم.
بعله از این روزها میگفتم !!!
او گون د بو "بیر الله بندهسی" واسه ملت نهار خریده ما نبودیم. ی چند تا دعا کردم در حقشون که فک کنم زنده نمونن دیگه!!
"یا علی" که جای خود هس. پاتوق هر چند روزهمون اونجاس.
ی بار گفتیم پیش یکی از دوستان داریم میریم "یا علی" زود گفت یعنی میرید کافه؟؟؟
حالا بیا بهش بفهمون که بابام جان "یا علی" ی جای دیگه اس. ما میترسیم بریم پخله بخوریم. آدم وارد پخلهچی میشه از قیافهی پخلهساتان میره یه کنج میشینه از ترس!!! (کار ندارم با بعضیها که پخلهچی ازشون میترسه) اونوقت بریم کافه.
خواستم سوءتفهم نشه دیگه.
دیگه بقیه رو جااااش نیس که بگم.
ی چند تا عکس هم گذاشتم تو ادامهی مطلب برید ببینید.
راستی یه عکس از گوشی بچهها هس اونجا. این تازگیها معروف شده به گوشی سازمانی بین بچهها. حتی کاوراشون یکی هس. دو تا از بچهها، گوشیشون تو این عکس نیاورده بود، اون دوتا هم هیچی دیگه.
ادامه مطلب ...